سایر منابع:
سایر خبرها
همان جا نشستم و گریه کردم. آنها آنقدر بی رحم بودند دلشان نمی سوخت که هیچ، با خشونت و بی رحمی هم با من برخورد می کردند. خلاصه سه بار دستگیر و بعد آزادم کردند.روز به روز وضعیت شهر بدتر می شد. دیگر خرمشهر دست آنها افتاده و جنگ شدت بیشتری پیدا کرده بود. کاری از دست ما برنمی آمد. مردم زیر باران موشک و خمپاره جان خود را از دست می دادند. ما هم مجبور شدیم خانه و زندگی چند ساله را همان طور که بود بگذاریم و ...
صحنه ای دیگر, صندوقی پیش روی او ظاهر می شود. درِ آن را می گشاید. آیینه ای بر سطح داخلیِ صندوق نصب است که ای کاش نبود! تایماز چند لحظه خود را درون آن می نگرد. همان مفهوم همیشگیِ خودیابی در آیینه( نه به سبکی جدید! ) به ذهن متبادر می شود. تماشاچیِ زیرک همین جاست که به آخر خط می رسد. می تواند چشم های خویش را ببندد و محتویات درون صندوق را به راحتی حدس بزند: یک دست لباس ترکمن. و بعد رقص آیینیِ ترکمنی و ...
جعفر(ع) خودتان به دل این زن بیندازید که اجازه رفتن مرا بدهد. زیرا رضایت من واقعا برایش مهم بود. او ادامه می دهد: همان شب خواب دیدم با جواد به سوریه رفته ایم و جواد با لباس شخصی با پاسداران به خط مقدم رفت و من به همراه چند زن عرب به پناهگاه رفتیم، در خواب چند سرباز آمدند و گفتند اینجا تخریب می شود و این آزمایش الهی است که ما باید از شما دفاع کرده و تا آخرین قطره خون برای دفاع از ناموس ...
مامان از نقشش پریده بیرون و برایت از گشودن رگ خواب کینگ کونگ در سینما ساحلِ دهه پنجاه و پسرک لیموناد فروشِ سینما مهتاب حرف می زند. او به تنهایی جعبه جادوست و ذهنش سرشار از خاطرات مصور آن سالنِ روباز تابستانِ تخیل، همان جایی که صادق خان هندی گلوله در کرده و ممل آمریکایی قالپاق دزدیده. این مصاحبه، شرح شوقِ عشقِ مردی است که همیشه منتظر بود تا زاون قوکاسیان فیلمی بلند بسازد و او دستیارش شود... . ...
پیرمرد حدودا 88 ساله ناتوان که فلج هم شده بود، از شهری دیگر به فرزندان پزشکش گفته بود که مرا ببرید تا در کنار سیدنورخدا متبرک شوم، وی را با آن شرایط سخت آوردند، ویلچرش را روی زمین گذاشتند تا بنشیند، اشاره کرد نیازی نیست و خودش را روی دست ها و پاهایش تا تخت سیدنورخدا کشاند. او ادامه می دهد: نمی دانم چه نجوایی کرد با آقاسید اما هرچه بود رفت و دیدیم پس از چند روز به رحمت ایزدی پیوست. پیرمرد همین ...