سایر منابع:
سایر خبرها
...> با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها! ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی ...
برایت به همراه ذکر و دعا ماریا توتونچی ~~~~~~~~ ✦✦✦ ~~~~~~~~ شب بود و ماه و اختر و شمع و من و خیال خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود در عالم خیال به چشم آمدم پدر کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود موی سیاه او شده بود اندکی سپید ...
یاد از دست دادن پدر و مادرش... اینها هنوز آزارش می دهند... . ماجرای علی دو ماه پیش و همزمان با تصادف و فوت نابهنگام پدر و مادرش شروع شد. از وقتی که در آن شب کذایی پدر و مادرش سوار بر موتور در حال بازگشت به خانه بودند. علی نمی داند تصادف چگونه اتفاق افتاده یعنی چیز زیادی به او نگفته اند فقط گفتن بابا و مامانت با موتور تصادف کردن و بعدش رسوندشون بیمارستان ولی تصادف شدید بوده و جفتشون مردن. برای او ...
. ناگهان دستش را کشید و گفت نه این کار را نکنید! من کی هستم که دست مرا بوسید، شرمنده ام نکنید!گفتم مامان محمود آنقدر خودت را اذیت نکن، خدا بزرگ است. گفت خیلی سخته دخترم انتظار کشیدن کسی را که خبر از آمدن او نداری، دست خودم نیست. این را می گفت و سرش را با بی قراری تکان می داد. گفتم پسرت چند ساله بود که اسیر شد؟ جواب داد: بچه ام محمود تازه هفده سالش تمام شده بود. زمان انقلاب همه اش در تظاهرات شرکت می ...
رو پاک میکرد، بخاطر رفتار زشتش از جامعه طرد شد. تصمیم گرفت از همه انتقام بگیره و کلوچه نادری اختراع شد. 7. تصمیم گرفتم از این به بعد هرروز ساعت 6صبح از خواب بیدار شم برم جلو آینه به خودم تلنگر بزنم و یادآوری کنم که برای هدفی خلق شدم.بعدش برم بخوابم. 8. در همین مدت که دو طوفان تاریخی دو تا از بزرگترین ایالات آمریکا را در نوردید ما موفق شدیم با تنها 2 فقره تصادف 2 برابر آنها ...
. نوایی را نواخت و خواند و بعد ناراضی از خودِ 90 ساله اش گفت: نبودی که جوانی ام را ببینی، می زدم که حیران می ماندند. عثمان چیز دیگری بود. دیر آمدی... . عثمان با چشم های نمناک، صورت های خندان مردمی که دست می زنند را نگاه می کند، همان طور که به من نگاه کرد و گفت: هیچ کس نمی گفت دستت درد نکند، همه قوم و خویش ها و محلی ها می گفتند لعنت بر تو. می گفتند عثمان مطرب شده است. همه را تحمل کردم ولی کارم ...