سایر خبرها
و شب ها با قاب عکس پدرش می خوابید. تا اینکه یک روز با خواهر شوهرم رحیمه و احسان و مادری م به تشییع شهید رفته بودیم و سر مزار علی نشستیم. یک دسته عزاداری هم آمد. ما در حال گریه کردن بودیم. احسان هم سرش را روی پای مادرم گذاشته بود و گریه می کرد اما یکباره آرام شد بعد رو به من و عمه اش کرد گفت چرا گریه می کنید؟ ساکت باشید مگر نشنیدید بابا چه گفت؟ گفتم نه نشنیدیم. گفت بابا آمد تو گوشم آرام گفت احسان ...
او همچنین به آغاز سوریه رفتن های رئوف اشاره کرده و می گوید: با دوستانش و با بچه های سپاه محمد(ص) جمع شدند و هیأت دعای ندبه در روزهای جمعه که به نوبت خانه هر کدام از بچه ها برگزار می شد، را راه انداختند. و در این دورهمی ها درباره این اتفاقات سوریه هم صحبت می کردند. می گفتند سوریه جنگ شده و بچه های سپاه محمد(ص) که جنگیدن را خوب بلدند خوب است که راهی شوند و از حرم بی بی زینب(س) دفاع کنند. حاج ...