سایر منابع:
سایر خبرها
زور بستم. چندبار مکث کردم و رفتنم را به تعویق انداختم تا شاید بهرنگ زبان باز کند، نگذارد بروم و قول بدهد مسخره بازی هایش را تمام کند، چون سن وسالش از این کارها گذشته بود. یعنی چه که هزار اسب وحشی توی سر آدم رم کرده باشند؟ حرصی شده بودم، از خانه بیرون زدم و در را بستم... و رفتم. اسب ها هم همان جا در چمدان بودند. همین هایی که الان صدایشان همسایه ها را به اعتراض واداشته است. سم می کوبند و مدام شیهه ...