نوعروس جوان درحالی که خیلی جدی حرف می زد گفت: یخ کرده بودم ،زبانم قفل شده بود . او می گفت تکیه گاهم می شود و باور نمی کردم این طوری پشتم را خالی کند. افسانه کنترلش را از دست داده بود. با چشمانی گریان ادامه داد: پدرم یک عمر پادوی مغازه ای بود و جوانی اش را در آن جا با صداقت و وفاداری خرج کرد. ... ... ادامه خبر