یک روز کنار تانک نشسته بودم و نی می ساختم. کمی آن طرف تر گرد و خاک تویوتایی بلند شد. سوراخ سوم نی را تراشیدم. تویوتا نزدیک شد و پیش پایم ترمز کرد. خودم را عقب کشیدم. راننده سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: اهدایی اومده، کمک کن خالیش کنیم. چاقو و نی را توی جیبم گذاشتم. چی هست حالا؟ ... ... ادامه خبر