علی شمیرانی - آنقدر عصبانی بود که نگران بودم هر لحظه سکته کند. بلند بلند می گفت امروز در فلان اداره بودم. پوستم را کندند. از این اتاق به آن اتاق شوت می شدم و از هر کارمندی هم که سوال می کردم یا اصلا سرش را بلند نمی کرد جواب بدهد، یا می گفت شماره بگیر بنشین تا نوبتت شود ... ... ادامه خبر