شیشه های روغن گل را بریخت از سوی خانه بیامد خواجه اش بر دکان بنشست فارغ خواجه وش دید پر روغن دکان و جامه چرب بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب روزکی چندی سخن کوتاه کرد مرد بقال از ندامت آه کرد ریش بر می کند و می گفت ای دریغ کافتاب نعمتم شد زیر میغ دست من بشکسته بودی آن زمان که زدم من ...