کت و شلوار را گرفت و رفت. پدرتوی جیبش هم مقداری پول، کادوی عروسی گذاشت. در دلش چه غوغا و بغضی بود، فقط خدا می دانست. بعدها همان جوان، هر از گاهی می آمد و سر می زد بهش. ... ادامه خبر
جستجوگر خبر فارسی، بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است (قانون تجارت الکترونیک). برای مشاهده متن خبری که جستجو کردهاید، "ادامه خبر" را زده، وارد سایت منتشر کننده شوید (بیشتر بدانید ...)
سایر منابع:
با دوستان خود به اشتراک بگذارید
می پسندم
0