سایر منابع:
سایر خبرها
نمی گفت بابا کجاست؟ چرا نمی آید؟ یاد زینب افتادم. محمد وقتی متوجه شد فرزند چهارم را خدا به ما عنایت کرده گفت: حس می کنم دختر است و اسمش را با خودش آورده، اسمش را زینب بگذاریم . حالا زینب چند روز است که به دنیا آمده است. برعکس تولد 3فرزند دیگرم که همه با سر و صدا تبریک می گفتند، بعد از دیدن زینب همه گوشه چشم شان تر می شود. بغلش می کنم و آرام وصیت نامه محمد را که دیگر حفظ شده ام در گوش اش زمزمه می کنم: از طرف من روی فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختی ها، آسایشی به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد . زینب آرام می خوابد و من به عکس محمد روی دیوار نگاه می کنم. ...
با خیال راحت تر هر روز مادرم را می بوسم. نمی دانستم موج بعدی کرونا مرا بی مادر می کند. قصه پر غصه دختر شهید صفوی ادامه دارد. کرونا فقط او را بی مادر نکرد. خاله را مثل مادرم دوست داشتم، بوی مادرم را می داد. آن روز که خبر شهادت مادرم را شنیدم فقط به این فکر می کردم که خودم را به خاله برسانم و در بغلش یک دل سیر گریه کنم، اما خاله هم از مادر کرونا گرفته بود و گفتند او هم بستری شده. اجازه ...
رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند. پسر خلف مادر بود علی جمالی برادر محمد جمالی توضیح می دهد: آخرین بار که برای خداحافظی با مادرمان به شهربابک آمده بود همه کارهای خانه را برای مادرمان انجام داد. آشپزخانه اش را تمییز کرد البته همیشه همین طور بود. اجازه نمی داد مادرمان به زحمت بیافتد همیشه می گفت: ننه! یک آبگرمو درست کن و خودت رو به زحمت نینداز غروب همان روز خداحافظی کرده ...