سفر به سنپترزبورگ
کاوه قاسمزاده
سالها بود که شوق سفر به کشور همسایه شمالی، روسیه را داشتم. اما هربار که قصد سفر میکردم، نمیدانم چرا مقصد دیگری را انتخاب میکردم. جالب است کشوری که همیشه ما ایرانیان از دوران کودکی قصه ها و توصیف هایش را از پدربزرگمان شنیده ایم، کشوری که ما با نویسندگان و هنرمندانش احساس قرابت میکنیم، هنرمندانی چون رپین (نقاش)، داستایوسکی، تولستوی، چخوف و تورگنیف. حتی بسیاری از شنیده های تاریخی را به ارث برده ایم. و حتی چهره سیاست مدارانش را : لنین با آن مدل ریشش که به تازگی دوباره مد شده است. استالین با آن سبیلی که در دهه های 50 و 60 خورشیدی مد بود، گورباچف با آن ماه گرفتگی جالب روی پوست سرش. حتی یلتسین با شوخی های عجیب او با سیاستمداران و پوتین که هنوز در دوراهی دوست داشتن و ندانشتنش قرار دارم . در میان شهرهای روسیه، بیشتر به سن پترزبورگ علاقه دارم، چرا که در میان شهرها بیشمار آن کشور جلوه ای ویژه دارد.
در سالن انتظار فرودگاه خوانده هایم را به یاد آوردم. به یاد سفر ناصرالدین شاه و خسرو میرزا افتادم، وقتی در انتظار بودند تا آن ها را به دیدن امپراتور روسیه یا ولیعهد تزار ببرند. آن ها به سرزمین روسیه فکر می کردند، سرزمینی که در آن بودند و حالا باید سوار کالسکه میشدند و میرفتند. من هم باید سوار هواپیما میشدم و میرفتم به دیدن آن سرزمین و شهر نمونه اش. حالا احساس می کردم که در ذهن آنها چه میگذشته و چطور آماده میشدند تا شگفتی هایی را که پیش روی شان بود، ببینند و هضم کنند. آنها از محیطی ساده و بدون پیرایه و بدون عناصر تمدن امروزی، پا بیرون گذاشته بودند و وارد سرزمینی شده بودند که داشت کوشش میکرد که خود را به کشورهای بزرگ برساند. من چنین حالتی ندارم. میدانم روسیه مدتهاست حساب خودش را از غرب جدا کرده و میخواهد همان الگویی را پی بگیرد که در سر بعضی از تزارها بود، اینکه روس ها غربی نیستند و نمیتوانند تماما خود را با غرب هماهنگ کنند.
سنپترزبورگ چرا به وجود آمد؟ پتر، بزرگترین تزار روسیه که مدتی را در اروپا گذرانده بود، پی برد روسیه بسیار عقبمانده است و باید از پیلهی عقبماندگی و در خود فرورفتگی بیرون بیاید. او این شهر را ساخت و مهر و نشان خود را بر آن زد. شهری که اکنون سه قرن قدمت دارد، اما در درون آن مکانهایی است که قدمت آنها به هفت قرن میرسد. سنپترزبورگ بزرگترین شهر روسیه پس از مسکو است، اما هم به لحاظ مکانی به اورپا نزدیک و هم از جنبهی فرهنگی. درواقع پتر میخواست دربرابر مسکو که بسیار روسی است، شهری بسازد که به اروپا نزدیک باشد.
در قرن سیزده میلادی، الکساندر نوسکی در این محل سوئدیها را شکست داد و باعث شد که روسیه در اروپای آن روز خودی نشان بدهد. نام نوسکی با نام شهر پیوند خورده و علاوه بر خیابان معروف این شهر که از ابتدای تأسیس به مکانی بدل شده که هویت شهر را نشان میدهد، صومعهای نیز به نام این ژنرال بزرگ ساخته شده که در طی تاریخ محل دفن شخصیتهای بزرگ روسی است. از مشهورترین کسانی که در این صومعه دفن شدهاند، میتوان از چایکوفسکی (موسیقیدان معروف) و داستایوسکی (نویسندهی شهیر ) نام برد.
شهر ویژگیهای ممتاز طبیعی و تاریخی بسیاری دارد. از ویژگیهای طبیعی آن میتوان به رود نوا اشاره کرد. این رودخانهی 74 کیلومتری، سومین رود طولانی اروپا، پس از ولگا و دانوب است و بسیاری از ویژگیهای شهری به خاطر این رود به وجود آمدهاند، مانند پلها و پارکها. دیگر پدیده، شبهای روشن شهر است که البته در روسیه تنها به سنپترزبورگ اختصاص ندارد و در برخی شهرهای دیگر هم وجود دارد. در اوایل تابستان پدیدهای اتفاق میافتد که شبها نیز آسمان مانند روز روشن است و یا حالتی گرگ و میش دارد. به علت وسعت مدار عرضی، طلوع و غروب خورشید به اندازهای به هم نزدیک است که خورشید دیگر نمیتواند در افق برود و در نتیجه شبها روشن میماند. بهترین زمان برای دیدن این پدیده، تقریباً 21 خرداد تا 11 تیر است که متأسفانه به زمان سفر ما فاصلهی دور داشت. این پدیده به شهر حالتی رومانتیک میدهد و نویسندگان روس هم در آثار خود فراوان به آن اشاره کردهاند. مهمترین نویسنده داستایوسکی است که کتابی به همین نام دارد.
به صورت فشرده شروع به بازدید از شهر کردیم حتی دوست نداشتم برای غذا خوردن توقفی داشته باشم میخواستیم در طول مدت سفرمان ندیده ها را به حد اقل برسانیم . آنچه در وهلهی اول به چشم میآید، عظمت شهر است، هم در معماری و هم در جلوههای شهری. شهر ویژگی روسی نوین دارد، یعنی هم میراث روسی در آن کاملاً به چشم میآید و هم تا حدی اروپایی است، یعنی آنچه پتر میخواست.
سنپترزبورگ همواره برای ایرانیان نام آشنا بوده. طبق مدارک، نخستین پادشاه ایرانی که به این شهر سفر کرده، ناصرالدینشاه قاجار است که در تیرماه 1252، هنگام سفر اول خود به اروپا، سر راهش در سنپترزبورگ توقف داشت و تزار روسیه را ملاقات کرد. ناصرالدینشاه که سفرنامهنویس بود، تنها از دیدار با امپراتور و بازدید از کلیسای اسحاق نام میبرد و صحنهی یک تئاتر را توصیف میکند. دیگر حرفهای او به ملاقاتهایش با مقامات برمیگردد.
میرزا ابوالحسنخان ایلچی، سفیر ایران در 1194، نخستین ایرانی است که پا به شهر سنپترزبورگ گذاشت. میرزا نویسندهای صاحبسبک است و در نوشتن سفرنامه قریحه دارد و میداند باید چه کار کند. او به توصیف شهر میپردازد. اولین چیزی که چشمش را میگیرد، این است که:
روح شهر کلاف پیچیدهای از عناصر دیدنی و نادیدنی است و در شکلگیری این روح، روایت مسافران سهم انکارناپذیری دارد. تصویر خیالی که از سنپترزبورگ در ذهن همهی ما نقش بسته است، از توصیفات غافلگیریهایی پدیده آمده که ایرانیهای پیشین سوغات آوردهاند. گزارشهای اولین مواجهه با شهر.
ابوالحسنخان به خانهسازی در دو طرف رود نوا و معماری این خانهها، طرز لباس پوشیدن مردم که در استفاده از پارچه خست به خرج میدهند، با این حال خیلی تمییز هستند، ساختن پلهای متعدد بر روی رود و کوچههای شهر که بسیار عریض هستند و چهگونه اداره میشوند. اینکه از آن روزگار حکومت به فکر دخالت نهادهای مدنی در ادارهی شهر بوده است. از اینها گرفته تا رفتار در کوچه و بازار و طریقهی مهمانی و توجه آنها به دین یا امر ازدواج از نگاه این جهانگرد تیزبین پنهان نمیماند.
سالیانی پس از میرزاابوالحسن ایلچی، خسرومیرزا، پسر هفتم عباسمیرزا در مأموریتی سیاسی به این شهر سفر کرده است. او در مرداد سال 1208 شمسی، یعنی صد و نود سال پیش، از سوی پدرش که ولیعهد، اما ادارهکنندهی کشور بود، به سنپترزبورگ سفر کرد تا مراتب عذرخواهی دولت ایران را از قتل گریبایدوف، نویسنده و دیپلمات روس ابراز کنند. این نویسنده که در سفارت روسیه کار میکرد، در تهران به طرز فجیعی کشته شد. خسرومیرزا در شهر همان میگردد و جلوههای شهر را تا اندازه که یک مقام عالیرتبه میتوانند ببیند، تصویر میکند. او از دیدن موزهآرمیتاژ به وجد میآید و مینویسد:
از جمله آرمیتاژ بود و آن عبارت است از یک ضلع قصر زمستانی مشرف بر رودخانهی نیوا، مشتمل بر بیوتات عدیدهی مزین به زیورهای الزمه که صنایع غریبه و تحف مرسلهی دول خارجه را در آنجا جمع کردهاند و هرکه هر وقت بخواهد، به تماشای آنجا میرود.
او را به دیدن کارخانهی اسلحهسازی میبرند و مناطق مختلف و ادارههای حکومتی را به او نشان میدهند. او از پیشرفت شهر و مقایسهای یا تهران دچار اندوه میشود.
از روزگاری که این بزرگان به سنپترزبورگ سفر کردند، روزگاری که مردم عادی قادر به چنین سفری نبودند، نزدیک به دو قرن گذشته است. هم روزگار ما تفاوت کرده و هم در سنپترزبورگ اتفاقهای عجیبی افتاده است. شهر در آغاز حکومت شوروی، تغییر نام دارد و آن را لنینگراد نامیدند. این یعنی شهر بسیار بزرگ شده و از پسوند گراد باید برای آن استفاده کرد و دیگر پسوند بورگ که مخصوص شهرهای کوچک بوده، زیبندهی آن نیست. حکومت شوروی فروپاشید و شهر دوباره شد سنپترزبورگ. حالا ما پس از این فاصلهی زمانی به دیدن شهر میرویم. برخی مکانها باقی ماندهاند و بزرگتر شدهاند و برخی نیز که در آن زمان نبودهاند، به وجود آمدهاند.
از مکانهای قدیمیتری که رشد خارقالعاده پیدا کرده و ما توانستیم آن را ببینیم، موزهی آرمیتاژ بود. دیگر آن موزهای نیست که خسرومیرزای قاجار توصیف میکند و اکنون بهعنوان بزرگترین موزهی جهان هم به شهر هویت بخشیده و هم خودش از شهر هویتی خاص پیدا کرده است. ما تنها بخش هایی از این موزه را توانستیم ببینیم. دیدن تمامی آن به زمان زیادی نیاز دارد که در اختیار ما نبود. موزه چنان وسعتی دارد که اگر کسی میخواهد آن را ببینید، باید هدف سفرش را بازدید از موزه قرار دهد و دیگر جلوههای شهر را کنار بگذارد. هر گوشهی این موزه را که ببینید، شما را دچار شگفتی میکند و بیخود نیست که جهانگردان بازدید از آن را اولین هدف خود قرار میدهند.
علاوه بر آرمیتاژ موزههای بسیاری در شهر وجود دارد که با وجود عظمت آرمیتاژ و آوازهاش، هیچیک از آنها گمنام نماندهاند که از آن جمله میتوان از موزهی لگو یا آجر، موزهی غولآسا، موزهی فضایی، موزهی ارارتا (موزهی هنری)، موزهی راهآهن و موزهی دریایی نام برد.
مکان دیگر که به دیدن آن نایل آمدیم، بازدید از کافه پوشکین بود. این نویسنده که او را بنیانگذار ادبیات روسیه میدانند و اولین کسی است که داستان کوتاه نوشت،
گرچه عمری طولانی نکرد و در جوانی در دوئل کشته شد، اما روح روسیه نامیده میشود. او ذهن روسها را بیدار کرد و به آنها آموخت که باید در نوشتن چه طریقهای را پیش بگیرند. کافه گرچه به یاد پوشکین ساخته شده و به لحاظ بنا عظمتی ندارد، اما به ما گوشزد میکند که این بنا به یاد مرد بزرگی ساخته شده است و ما نیز باید با بزرگانمان را که در روزگار ما یا نزدیک به روزگار ما زندگی میکردهاند و هنوز خانهی مسکونیشان وجود دارد، چهگونه رفتار کنیم. مردم هنگام بازدید از کافه پوشکین پی میبردند که ادبیات روسیه از چه نقطهای آغاز شده است و چه مردی آن را به وجود آورده است.
دیگر مکانی که ما فرصت پیدا کردیم آن را ببینیم، هرچند در عبور از برابر آن، کتابخانهی گریبایدوف بود. او نویسنده، شاعر، موسیقیدان و دیپلمات بود و پس جنگ ایران و روس، در سفارت روس در تهران کار میکرد. او در تدوین عهدنامهی ترکمنچای نقشی اساسی داشت. در تهران عدهای بر او شوریدند و در سال 1829 میلادی او را به طرز فجیعی کشتند. جنازهی او را به گرجستان بردند و در آنجا دفن کردند. گریبایدوف در نظر ما ایرانیان فردی منفور بود، اما روسها او را به خاطر نمایشنامههای برجستهاش، ادیبی مهم میدانند و در تاریخ ادبیات روسیه جایگاه عظیمی دارد.
برای بازدید از پلهای عظیم شهر لازم نیست خیلی دور بروید. در هر نقطهی شهر پلهای عظیم و زیبا یافت میشود و آن را در شب باز میکنند و به یکی از جلوههای توریستی شهر بدل میشود. کسانی که پلهای معروف را در شهری ایران دیدهاند، -مانند سیوسه پل در اصفهان- باید به سنپترزبورگ سفر کنند و به چشم خود ببیند که چهگونه پلی که برای امور جاری شهر ساخته شده و کارکردش این است که مردم و وسایل نقلیه از روی آن بگذرند، با مدیریت درست میتواند کارکردهای دیگری نیز داشته باشد.
معماری شهر دیگر جلوهای از شهر سنپترزبورگ است که در هر نقطه و هر گذر میتوان آن را به چشم دید. ستونهای بلند و قطور در نمای ساختمانها، پنجرههای بلند و سنگهای سفید چنان چشم بیننده را خیره میکند که او را به اعجاب و تحسین وامیدارد. معماری شهر هویتی به آن داده و میتوان گفت که این معماری روح روسی و آنچه را پتر، تزار آن سرزمین به هنگام ساختن شهر در ذهن داشته است، به خوبی نشان میدهد.
از مهمترین جاهایی که به خاطر کمبود وقت، موفق به دیدن آن نشدیم، صومعهی نوسکی است. صومعه را در سال 1710 میلادی پتر به یاد قهرمان کشور، الکساندر نوسکی ساخت. این صومعه دیگر محل عبادت نیست و درهای آن به روی مردم باز شده و هر روزه خیل عظیمی از علاقهمندان برای دیدار از این محل راهی آن میشوند. در گوشهای از این صومعه دو تن از مشاهیر جهان دفن شدهاند: داستایوسکی، نویسندهی معروف و چایکوفسکی از موسیقیدانهای برجسته.
سفر به پایان رسیده و اکنون ما خاطرهای خوش از دیدن شهری شگفتانگیز را در ذهن داریم.در هواپیما اماده برای برگشت به ایران عزیزم بودم گفته های روز اول کیوان دوست داشتنی لیدر با تجربه و مهربانی که در این سفر همراه ما بود را به یاد اوردم: " دوستان عزیز به اینگرمانلاندیا . سنت پترزبورگ . پترو گراد . لنینگراد . ونیز شمالی . امستردام روسیه . شهر موزه ها . موزه بدون سقف پل ها و از همه مهمتر شهر عشاق خوش امدید" راست میگفت تمام صفت هایی را که گفته بود برازنده این شهر و مردمانش بود . دوست داشتم به احترام زیبایی های توصیف ناپذیز این شهر یک بار دیگر بایستم و کلاه از سر بردارم . هواپیما از باند فرودگاه بلند شد و به آسمان رفت از پنجره به پایین نگاه کردم و با شهر خداحافظی کردم جالب بود پتر کبیر را دیدم و کاترین سفید توپولی زیبا را راستی عروسکش را برای دخترم خریده بودم . خانه های کمونی را دیدم که دیگر تبدیل به رستوران شده بود ولی رستوران هایی که حس زندگی داشتند. دهان باز کردن پلها در نیمه شب که اگر دیر بجنبی در طرف دیگر شهر میمانی، مجسمه هایی که بار تاریخی زیادی را در شناسنامه شان دارند.
هر سفر ذهن بیننده را تکان میدهد. او دیگر آن آدمی نیست که چمدانش را میبست تا راهی دیدار از سرزمین و شهری شود که تا آن روز ندیده بود. او حالا پختهتر و کارآزمودهتر شده است. پس از دیدن هرجا که برود، با دید بازتری به پدیدههای طبیعی، اجتماعی و فرهنگی سرزمینها نگاه میکند.