سایر خبرها
نه سخن می گوید. در شعر زیر از محمد زهری ایمان شکّاکانه موج می زند: چاوشان، هشدار می دادند:/(های!... راه کاروان کور است/ تنگه در دست کمانداران کافرکیش مغرور است.)/ کاروان درماند/ اسب های رام، رم کردند/ آرزوی تپۀ گنبدنما بگسیخت/ از همه شوق زیارت، با دل و جان، وحشتی آویخت/ حسرت بوسیدن آن آستان پاک در دل ریخت/ زائران در انتظار کافران ماندند/ ورد زنهار و امان خواندند/ چاوشان، امّید می دادند: ...
...! ای شعر برو، نمی توانم از درد 2 نه چشم هایش آبی است نه موهایش بور یاللعجب! این لیلای مجنون مرده چه طالبانی دارد...! 3 زخم بر زخم و داغ بر داغ... بُگذار دنیا به سیمِ آخر بزند این کوه از پا نمی افتد اُمید هزار و یک جان دارد! 4 باران را ترجمه کن برای دلشکستگی زمین تا این زمستان ...
...، آن وقتی که فضای غم انگیز صحنه های جنگ و شهر های نزدیک به جبهه ی جنگ دل همه را میفشرد و ناراحت می کرد، چمران با عزمی جزم و مصمّم، تصمیم گرفت که در منطقه ی خوزستان و در شهر اهواز که آن روز به اشغال تهدید می شد بماند و همه ی توانی را که در خود داشت، برای نجات اهواز و نجات خوزستان و کوبیدن دشمن متجاوز به کار ببرد؛ و این کار را کرد و تقریباً نُه ماه متوالی در آن منطقه ماند و بار ها و بار ها با ...
پدرش هستم هماهنگ هستیم. هر دوی ما هم می فهمیم، هر دوی ما هم اشک می ریزیم و هر دوی ما هم معتقد می شویم. با عشق هم می خوانند. یعنی مشخص است. من اشکال بعضی از آقایان که آمدند گفتند آقا بچه چه درکی دارد که علی ابن مهدی کیست و این نوع صحبت ها... اساساً در تربیت کودک فهم معنا در لایه سوم است. شما باید تولید ادبیات کنی، بچه با ادبیات ریل گذاری شود، در فاز سوم تازه بحث فهم معنا است. یعنی تا سن هشت نه ...
. هر چه اصرار کردند که اقلا بمان خستگی بگیر ، قبول نکرده راه افتاد. ملا غلامی خرید ، گفتند : عیب او این است که شبها در بسترش میشاشد. ملا گفت : اگر بستر یافت مختار است هر چه خواست در آن بکند. ملا روزی خواست به مستراح داخل شود. صدا کرد جوابی نشنید. پس از معطلی زیاد متغیر داخل شده کسی را ندید. گفت : عجب تو که اینجا نبودی میخواستی زود تر بگوئی که من بی معنی معطل نشوم. ...
بیدار کرد. پدرم کلا آدم خونسرد، آرام و کم حرفی است، از خواب بیدار شد و نشست، با همان حالت خونسردی خطاب به برادرم گفت؛ پیرمرد تو را چه به جنگیدن؟ این درحالی بود که برادرم چهل و یک سال بیشتر نداشت. تنها جمله ای که پدر از روی دل نگرانی شدید، آن هم با زمزمه ای آرام زیر لب گفت، همین بود و دیگر هیچ تکاپو و بی قراری به خودش راه نداد. مادر بی خبر از همه جا در حال جمع کردن لباس هایی با رنگ های شاد بود ...