سایر منابع:
سایر خبرها
روزنامه ایران نوشت: مادر سولماز نمی دانست چه بگوید، خواست سکوت کند اما دامادش قاطی کرده بود و می ترسید پرده حیا دریده شود. چشمانش را از داماد برگرداند و گفت: چرا شلوغ می کنی؟ شاید رفته خرید یا پیش دوستاش، زندانی که نیست. صبر کن سروکله اش پیدا می شه. محسن دست بردار نبود: خودتون رو گول نزنید سولماز مثلاً زن منه! همه جا رو گشتم نیست که نیست انگار آب شده رفته توی زمین! بابا این دخترتون من رو نمی خواد، خیر سرم زود اومدم خونه که توی روز سالگرد عروسی مون برای ناه ...
.... به خاطر مشغله کاری نتوانست درسش را ادامه بدهد. در سن بیست وپنج سالگی به خاطر عقاید خودش شغل های متعددی عوض کرد و اعتقاد داشت که پولی که برای زندگی می آورد نباید شبهه داشته باشد. مثلاً همان اوایل در کارخانه ای که پدرم در آن شاغل بود، کار می کرد و به مدیر آنجا گفته بود که روز های عاشورا و تاسوعا را تعطیل کنید تا کارگر ها بتوانند به مراسم عزاداری برسند؛ اما مدیر کارخانه قبول نکرد و فکر می کرد که ...
...> خیلی تأثیرگذار بود. با بچّه ها سینه می زد. آخر کلمات آن ها را با صدای بلند می خواند و یک ساعت تمام نشسته بود بدون اینکه از جمع گریزان باشد. در پایان مراسم پذیرایی شد و مثل بقیّۀ دانش آموزان که تشکّر می کردند او هم تشکّر کرد. تمام این صحنه ها را پدرش از دور می دید و اشک می ریخت و چقدر سخت است برای خانواده ها، ولی پدرام عزیزم، بهترین شانس زندگی تو این است که پدر و مادری به این خوبی و ...
به گزارش همشهری آنلاین، هر کسی باشد، دیگر امیدی برایش باقی نمی ماند؛ از آمنه بهرامی حرف می زنیم؛ دختری که چند سال پیش، به خاطر اسیدپاشی خواستگار بینایی اش را از دست داد. ماجرای آمنه، قصه ای است طولانی اما... به هر حال با گذشت حدود 4سال از آن حادثه، دختر جوان همچنان امیدوار است که نه تنها بتواند بینایی اش را دوباره به دست بیاورد بلکه بتواند ازدواج کند و زندگی طبیعی اش را از سر بگیرد و ...
سحری را فوری می خورد و شروع به خواندن دعاها می کرد. نمازهایش طولانی بود و همیشه به برادرانم می گفت: بیدار شوید و نماز بخوانید. پسرها را اولادهای بی کتاب صدا می زد؛ آنها را شاید کتک هم می زد؛ ولی هیچ وقت دختری را کتک نمی زد و می گفت: دختر تا کلاس پنجم باید درس بخواند و ازدواج کند. با برادر بزرگ ترم سیدموسی خیلی صحبت می کرد. سیدموسی برای او حالت مشاور داشت و از لحاظ عقلانی و تفکر عالی بود ...
پیاده شود. به او گفتم می خواهم تو را بکشم، اما ناگهان یک سیلی در گوشم زد. بعد هم با چاقویی که در کیفش داشت به سمتم حمله کرد که با دستانم دستش را گرفتم و به طرف خودش کوبیدم که چاقو به گردنش خورد. بعد چاقو را گرفتم و چند ضربه به او زدم. نخستین کسی بود که خیلی عذاب کشید. بقیه یا متوجه نمی شدند یا خیلی سریع جان باختند. بعد با روسری خودش او را خفه کردم. بعد از قتل هم به خاطر همان سیلی که به من زده بود ...