سایر منابع:
سایر خبرها
داشتند می خندیدند دلتنگ بودند. این را روز آخر فهمیدم. فهمیدم که از دلتنگی خواهم مرد و چاره ای نخواهم داشت. فهمیدم از دلتنگی برای شهری که درخت ندارد و دلگیر و کسل به نظر می رسد، اما تو را به مردی که به شکل تکان دهنده ای انسان است می رساند خواهم مرد. مردی که در سرزمینش مهربانی کم بود. کم بود و بر قله کوه، فراز بود، اما از او مهربان تر هم کسی نبود و نیامد. مردی که شهرِ خاکروبه و آب دهان را بخشید و آدم اگر یک بار، تنها یک بار از نزدیک با خودش آشنا می شد می فهمید که از دلتنگی اش خواهد مرد. ...
آمده نهایت استفاده را ببرید تا با خیال راحت شاهد پیروزی را در آغوش بکشید. نتیجه تفال به دیوان حافظ: 1- حضرت حافظ در بیت های پنجم تا هفتم و آخر می فرماید: * اگر اسب سرکش سرخ رنگ من، تند پیمای نبود و بر رخسارم نمی دوید، راز نهان عشق من مانند شمع فاش می شد. * دل پریشان من مانند شمع، اشکریزان در میان دریای رنج و آتش بلای عشق تو گرفتار است و لحظه ای از یاد تو بیرون نیست. ...
آینده و تلاش برای مبارزه. با همین رویکرد است که می نویسد: صدای زوزه شغالانی که احاطه مان کرده بودند به صدای نومیدانه رفیق بهایی پور می آمیخت که می گفت در دل این شب تاریک در وسط جنگل با لاشه این ماشین از کار افتاده وجود خود را چگونه توجیه خواهیم کرد. من در حالی که پیچ گوشتی بزرگی را در لابه لای سیمی حرکت می دادم. در تاریکی مطلق آن شب زمستانی دنبال چیزی می گشتم که روز روشن هم یافتنش مشکل بود. (صفحه ...
...، مادر امیر برای عروسش تعریف می کند: امیر از 6 سالگی، محرم به محرم می رفت آشپزخانه هیأت و می ایستاد به استکان شستن و کفش جفت کردن. آن موقع محرم افتاده بود در زمستان و هوا سرد بود. دلم شور دست های کوچکش را می زد و می گفتم: خب نکن مادر! تو کوچیکی، چرا این همه لیوان رو تنهایی می شوری؟ خب دستات یخ می زنه! اما مرغ امیر یک پا داشت و مثل آدم بزرگ ها جواب مادرش را می داد: مامان من دوست دارم ...
با امیر دعوا نکردی! حس بدی داشتم. نگاه مات و مبهوتم به جمعیت بود، انگار زبانم بندآمده بود. نمی دانم چرا نمی توانستم به ماجرایی خوب فکر کنم. یک لحظه فکرم رفت پیِ تو. همیشه اعلامیه های امام را توی جوراب پنهان می کردی تا بین مردم پخش کنی. کارمان شده بود رفتن به راهپیمایی. آقایان جلو و خانم ها پشت سرشان. جلوتر از همه از مسجد ولی عصر (عج) تا جلوی دانشگاه تهران پیش می رفتی. من هم با بچه کوچک ...
اما دختر بچه به محض شنیدن این صدا ناگهان ترسید و مادرش را محکم بغل کرد. زن جوان رو به آن مرد جوان کرد و گفت "محسن حالا شد لیلی جان این جان رو چرا تو خونه بهش نمیگی آنقدر به بچه گیر دادی انقدر با اخم و صدای بلند باهاش حرف زدی که ترس تو وجودش لونه کرده لیلی تو رو دوست ندارد. نگاه کن از ترس چسبیده به من واقعا خجالت نمی کشی محسن چطور پدری هستی تو!!" شنیدن این حرف ها از دهان مادر ...