سایر منابع:
سایر خبرها
می گوید: به اعتقاد من، همه چیز از همان عکس شروع شد که حالا، زینت بخش اعلامیه شهادت و پوسترهای مراسم امروز است؛ همان عکس که فائزه در اردوی راهیان نور در شلمچه گرفته و پشت سرش نوشته: با ولایت تا شهادت. به گزارش گروه فرهنگی حیات ؛ مدام می گفتند دخترها نمی توانند شهید شوند. حالا کجا هستند که شهیده فائزه را ببینند؟ ببینند چنین دخترانی هم داریم که با شهادت، عاقبت بخیر می شوند. در مراسم تشییع ...
این کلمه افتاد ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به سرعت داشت از کنارش می گذشت چنگ انداخت: خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این جا نیاوردن؟ پرستار به سرم توی دستش اشاره کرد: من کار دارم، خانم جون پاشو این جا آلوده ست پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی یکی اتاق ها رو نگاه کنی. زن هر چه ...
شب آفتاب نیلوفری شب چادر سیاهش را انداخته است روی سر شهر، اتوبان تهران-کرج، خروجی پیکان شهر، خودرو ها تند و سریع می رانند تا خود را برسانند به مقصد. در تاریکی پیچ جاده، نور کم رمقی، افتاده است روی سردر سفید رنگی که تابلوی بالای سرش مددسرای آفتاب نیلوفری را نشان می دهد. راننده ها نگاه شان به اینجا نیست، حواس شان به پیچ جاده است، تا بی خانمانی خودش را نیندازد جلوی چرخ خودروی شان. ...
...> پدر قرآن را می بندد. سه بار صلوات می فرستد. کتاب آسمانی را می بوسد و باز به آرامی باز می کند. این بار تأملی می کند و به چشم های سید محمد نگاه عمیقی می کند: شهادته! سید محمد بلند می شود. بدون این که حرفی بزند، اتاق و پدر را ترک می کند و به سمت حیاط می رود. گشتی زیر درخت ها می زند. به آسمان نگاه می کند. کسی نمی داند چه در ذهنش می گذرد. فقط آن قدر معلوم است که وقتی به اتاق برمی گردد، همان ...
خواستم نگرانشان کنم. بهرحال فرشاد رفته بود و دستش هم به هیچ جا بند نبود. چند روز بعد با صدای جیغ مادرم از خواب پریدم. پدرم وسط اتاق از هوش رفته بود. به اورژانس زنگ زدیم. سکته قلبی بود. خوشبختانه ردش کرده بود. مادرم می گفت یک دفعه حالش بد شد و زمین خورد. تمام روز را درگیر کارهای پدرم بودم و اصلا حواسم به گوشی ام نبود. وقتی هنگام غروب توانستم برای یک لحظه چکش کنم. با دیدن بیشتر ...
داستان کوتاه مریم رحمَنی توی کوچه ی ما -که آن روزها بزرگ ترین و روشن ترین کوچه ی دنیا بود- هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد. برای همین هم بود که تا سال ها گمان می کردم دنیا همان قدر آرام و ساکت است که کوچه ی ما! چون وقتی بزرگ تر شدم و دنیاهای دیگری را تجربه کردم فهمیدم تمام آن روزهایی که ما توی کوچه می چرخیدیم و حتی گاهی صدای خنده و بازی مان همسایه ها را کفری می کرد، غوغایی در جهان برپا ...
دارد دشمن خوف از تو و باغ یاس دارد دشمن از هیبت چشمان تو نه؛ بعد از این از زائر تو هراس دارد دشمن سیدمرتضی کراماتی: خبری تلخ به جریان افتاد شعله در جان درختان افتاد قتل عامی شد و در یک لحظه لاله در خاک فراوان افتاد غصۀ تازه نمایان شده است تا دلم یاد شهیدان افتاد خط خون دامنه اش گس ...