سایر منابع:
سایر خبرها
کنم به خدا گفتم: من برای شادی دل بچه های معلول کار می کنم، تو هم دل مرا شاد کن! همسرم سال های سال بیمار بود؛ تومور مغزی داشت. نذر کردم به معلولان آموزش دهم تا همسرم شفا پیدا کند. همینطور هم شد، معجزه باران در زندگی من معجزه کرد و پدر فرزندانم بهبود یافت. دخترهای مهربان این گروه از میل به دست گرفتن می ترسیدند! با شعر و آهنگ آرامشان می کردم و اعتماد به نفسشان را بالا می بردم. روز نخست می ترسیدند و ...
دخترخاله همان معنا را داشت! یک سال از زندگی مشترکشان گذشته بود که نرگس چشم به دنیا گشود؛ چشم هایی که مانند چشم های پدر از دیدن دنیا و زیبایی هایش محروم بود. درک این موضوع تا چند روز غمگین شان کرد اما آنها می دانستند تا شقایق هست زندگی باید کرد...، به همین سبب وقتی پدر خانواده به همسرش می گوید: تو هیچ مسئولیتی در قبال ما نداری! برو و زندگی دیگری آغاز کن! مادر خانواده با خنده می گوید: تو را دوست دارم ...
سالگی =بابا همهٔ همه چیرو بلد نیست 14 سالگی =بابا هیچی بلد نیست من بهتر می دونم 18 سالگی =بابا طرز فکرش مال قدیماست 25 سالگی =بابا احتمالا میدونه 35 سالگی =قبل از اینکه تصمیم بگیریم ،از بابا سوال می کنیم 45 سالگی =من از خودم می پرسم که بابا تو این موقعیت چی فکر میکنه و چطور رفتار می کنه 70 سالگی = چقدر دوست داشتم الان می تونستم از بابام بپرسم سلامتی همه بابا ...
گچ بری دستی تو را یاد نقوش گل، گیاه و اشکال هندسی در سقف خانه ها و دیوارها می اندازد و بعدازآن کاشی های لاجوردی به ذهنت می آید و برای این هنری که در دل زمان جامانده دست امیدواری تکان می دهی و آخرین هنر این منطقه همان سفالی است که در کوره بی توجهی پخته می شود و با دستان هنرمند جامانده، رضا سرکار پور نقش می گیرد. در پایتخت ایران زمین گذرت به هنری می افتد که به شیشه شکل می دهد، سرای شیشه ...