سایر خبرها
وزیر ارشاد از من دعوت کرد که به دیدنش بروم... ایشان گفت شما یک بار دیگر کتاب را بازبینی کن تا ما برای شب عید به کتاب مجوز نشر دهیم. اسفندماه بود... گفتم من هم به شما قول می دهم بعد از آن 15 روز عید که مطبوعات تعطیل هستند، یک ماه به سفر بروم و با هیچ رسانه ای صحبت نکنم. جلسه تمام شد و به خانه برگشتم اما انگار آنجا شنود بود! فردا صبح یکی از آقایانی که در مطبوعات کار می کرد، به من زنگ زد و ماجرا را ...
و باور کرده که پدرش دیگر برنمی گردد. اتفاقا چند روز پیش که مهمان داشتیم گفتم برو قسمت مردانه و وسیله ای بیاور. گفت تو برو. گفتم نه تو مردی تو باید بروی داخل مردانه. برگشت گفت مامان جون دیگه بابا تو جمع آقایان نمیاد؟ یعنی درکش اینقدر هست که دیگر پدرش در جمع ما نخواهد بود. دلتنگ همسرش هست و می گوید دوست دارد پیکرش برگردد: دیروز که رفتم گلزار شهدای محله مان واقعاً جای خالی اش را حس کردم ...
به داخل خانه رفتیم. در درگاهی خانه دو میل زورخانه بود که تعجب ما را بیشتر کرد.از خداوند پنهان نیست و از شما هم پنهان نباشد که نمی دانستیم در محضر چه انسان بزرگی هستیم.آیت الله سید مرتضی مستجاب الدعواتی فرزند علامه حاج سید اسدالله مستجاب الدعواتی از علما و معلمان بزرگ اصفهان و نوه علامه سید ابوالحسین صدر عاملی هستند. ایشان در سن 16 سالگی در خدمت پدرشان تا اواسط کتاب لمعه دمشقیه تلمذ کرده و در ...
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی حج،حجت الاسلام و المسلمین دکتر احمد عابدی که از استادان برجسته حوزه و دانشگاه می باشد، در ابتدای درس خارج اصول، در مسجد خاتم الانبیا، مطالب ارزشمندی پیرامون قرآن کریم بیان کرد که عمده آن موارد در ادامه می آید. مطالب مذکور مجموع دو جلسه می باشد. سفارش به قرآن خواندن باید در بین ما طلبه ها متعارف باشد که حداقل ماهی یک ختم قرآن داشته باشیم. مطمئن باشید ...
پدرم عقد کردند و بردند خانه او. آنجا برای اولین بار دیدمش. خودش می گفت قبلا یک بار من را دیده بوده. با عمه ام رفته بودم حمام. بعد که بیرون آمدیم، من پایم لیز خورد، زمین خوردم و آن موقع من را دیده بود . حاج رحیم پس از ازدواج، دوباره به تهران بازمی گردد. همسر آن مرحوم ادامه می دهد: 15 روز بعد از عروسی آمدیم تهران. اول بازار تهران مستاجر بودیم و بعد رفتیم خیابان سینا یک خانه کوچک گرفتیم. بعد آنجا ...
در فومن گرفتار یک رباخوار شده بود و داشتند خانه اش را از او می گرفتند. من به مسجد رفتم و به مرحوم حاج طرخانی برخوردم. واقعا از بس به ما لطف داشت، رویم نمی شد که از او قرض بگیرم. پرسید: اینجا چه کار داری؟ گفتم: با خانیان کار دارم. به زور دست مرا کشید و برد که: باید به من بگوئی چه کار داری؟ خلاصه آن قدر اصرار کرد تا ناچار شدم و قضیه باجناقم را گفتم. سریع دست کرد در جیبش و صد هزار تومان به ما داد. من ...