سایر منابع:
سایر خبرها
ترسیدم و فورا حالی ام شد که حالیمه!!... دیدم اگر زود جواب رد به او بدهم، ممکن است عصبانی شود و کار دستم بدهد! در حالی که به گرمی دستم را روی شانه پهن و قوی اش می گذاشتم، لبخند زنان گفتم:"حالا بشین روی صندلی تا ببینم حرف حسابت چیه عزیزجون! " و ازآقا نعمت خواستم برای پهلوان یک چای بیاورد. پیرمرد با خوشحالی هرچه تمام تر به طرف آبدارخانه رفت تا از تیررس نگاه و خشم پهلوان دور بماند! می دانستم ...
خیال است که به دوستش بگوید چهارشنبه بعدازظهر همدیگر را می بینیم! کدام چهارشنبه؟ ممکن است سه شنبه بیفتی و بمیری! آدم باید چقدر امید داشته باشد که چهارشنبه بعدازظهر قرار بگذارد! کیارستمی: قراردادهای خارج از ایران برای چندسال بعد است. سال 2009 به من گفتند سال 2014 قرار است کاری از من نمایش بدهند. من لبخند زدم و خوشم آمد چون دیدم روی من حساب کرده اند! البته آن زمان موافقت نکردم و گفتم پنج ...
توی انگشتت که صاف شه. گفتم قفسه سینه ام چی؟ گفت اگه شیش تومن داری واسه انگشتت، قفسه سینه ت رو هم نگاه کنم. خوشبختانه انگشت اشاره و انگشت کوچک و انگشت حلقه دست چپم خُرد و خاک شیر شده بود و توانستم به راحتی انگشت های دیگرم را به دکتر نشان بدهم تا مطمئن شود انگشت های شست و میانی، مثل سابق به قوت خودشان باقی هستند و از بیمارستان زدم بیرون. (اسم دکتره بماند) البته بعدازظهر همان روز رفتیم پیش دکتر امامی ...
که به دوستش بگوید چهارشنبه بعدازظهر همدیگر را می بینیم! کدام چهارشنبه؟ ممکن است سه شنبه بیفتی و بمیری! آدم باید چقدر امید داشته باشد که چهارشنبه بعدازظهر قرار بگذارد! کیارستمی: قراردادهای خارج از ایران برای چندسال بعد است. سال 2009 به من گفتند سال 2014 قرار است کاری از من نمایش بدهند. من لبخند زدم و خوشم آمد چون دیدم روی من حساب کرده اند! البته آن زمان موافقت نکردم و گفتم پنج سال بعد ...
مراد را می شناسم و می دانم که او هم مثل من، مستاجر و همیشه خانه بدوش است؛ او اصلا گور ندارد تا کفن داشته باشد!... بالاخره دلم طاقت نیاورد و گفتم بهتر است که اصل ماجرا را از دهان خودش بشنوم، اما روز بد نبینید؛ وقتی او را دیدم، واقعا کیش و مات و شگفت زده و انگشت به دهان شدم؛ چرا که زمین تا آسمان فرق کرده بود و حرف های عجیب و غریبی می زد!... او با دیدن من، پایش را روی پای دیگر انداخت و ...
آرام می رفت و حدودا هر نیم ساعت یک بار هم در تماس با راننده های دیگر وضع جاده را پرس و جو می کرد. حدود 5ساعت بعد با صدای شوخی یک زن با راننده بیدار شدم. بساط چای لیوانی به راه بود. چهار، پنج نفر از زن ها هم لیوان هایشان دست شان بود. روبه رو تاریک بود. انگار که اتوبوس جایی در قلب کویر متوقف شده است. نور تندی به شیشه سمت راست می تابید. نور از چراغ دو خودرو وانت تویوتای قدیمی که کنار اتوبوس ...