سایر منابع:
سایر خبرها
شهید مدافع حرم داشته است. وقتی به خواستگاری ام آمد، ایمان و نجابت همسرش بسیار اهمیت داشت. پویا پاسدار بود و نظامی بودنش کمی پدر و مادرم را دچار نگرانی کرده بود. پویا از اول من را با شرایط سخت زندگی نظامی آشنا کرد و گفت: شرایط و مسائلی که از شغلم برایت گفتم، به آنها فکر کن می توانی با سختی های شغل یک نظامی زندگی کنید، و دوست دارم خوب فکر کنید. و ادامه داد: من لباس مقدس سبز سپاه بر تن دارم و ...
؛ حمیدرضا نظری : تا دو هفته قبل، من یک کارمند کاملا معمولی بودم و کار می کردم و کاری به کارکسی نداشتم، اما حالا بیایید ببینید کی هستم و به کجاها رسیده ام!... باور کنید که من دیگر آن آدم سابق نیستم و زمین تا آسمان عوض شده ام!!... پانزده روز پیش از این، زندگی من بسیار معمولی بود و مشکلات خاص خود را داشتم و هرگز نمی توانستم انتظارات معمولی خانه و خانواده ام را برآورده کنم؛ به ...
قرار داشته باشیم در خانه مان جمع می شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی گذاشتند من بفهمم. لحظه ای مرا تنها نمی گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا 4 صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. این کار تا 7 روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی ...
این قبول، حالا چرا حموم نمیری؟ 4. فرهاد آئیش گفته آدمایی که شکل همن اخلاقشونم شکل همه، در صورتی که من خیلیا رو سراغ دارم شکل میمون ان ولی اخلاقشون شکل سگه. گربه مرحوم بروس لی 5. کاش تابستونا دولت بجای یارانه، مام میداد به ملت. 6. تربیت بچه اونجاش سخته که به خاطر اینکه اون یاد بگیره خودتم باید هر شب مسواک بزنی. 7. الان بایرن مونیخ میره ...
شنیدم که هم اکنون با داشتن دو فرزند هم احساس خفگی می کنم : عزیزم، اون عروسک رو باباش براش خریده، به بابات بگو بخره بیاره ما هم سر صف بهت بدیم ". با بغض به خانه برگشتم، و مادرم با دیدن من مرا در آغوش کشید و گفت: جانِ دل مادر، چی شده؟ گفتم: "من از اون عروسکها می خوام، آهنگ می زنه و یه بچه بغلشِه، برای بچه اش لالایی می خونه و می خوابوندش ". با بغض ناهار ...
بیرونشون کرده بود. زمانی بود که آقای کروبی رئیس بنیاد بود.خیلی اذیتشون می کردن. *چرا بیرونشون کرده بودن؟! - نمی دونم. انگار با بچه ها نساخته بودن. همه با ویلچر راه افتاده بودن تو این سربالایی جمارون. منم دنبال اینا رفتم. هی به من می گفتن شما چرا دنبال اینا می رید؟من می گفتم من مادر کریمم. اون مال جنوب بود و سیاه. چون من پوستم روشنه هی به من نگاه می کردن و تعجب می کردن. بچه ...