سایر منابع:
سایر خبرها
راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباس های او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب می آمدم خود را دلداری می دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می گردند به ناچار و اگرچه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است. ...
ساکت شدند و دست از سرم برداشتند. دو دژبانی که مرا آورده بودند، بیرون بردند.حوالی ظهر، افسر عراقی به اتفاق یک ایرانی که از عُمال سازمان منافقان بود، وارد بازداشتگاه شد و اسم چهار نفر را خواند: علی هاشمی، علی اصغرگرجی زاده، هوشنگ جووند و تقی ایمانی . افسر گفت: این چهار نفر اگه بین شما هستن، بیان بیرون! بچه ها ساکت بودند، هر کس بغل دستی اش نگاه می کرد. علی اصغر گرجی زاده، رییس ستاد سپاه ششم امام جعفر ...
هستید که غالبا خیلی زود وارد بحث جهاد و مبارزه می شدند، به نظر شما چه ریشه هایی باعث تربیت چنین نسلی می شد؟ اغلب بچه های نسل اول انقلاب در خانواده های اصیل و مذهبی تربیت می شدند. خود من که متولد سال 33 در تهران هستم در یک خانواده کاملاً مذهبی رشد کردم. خانه ما در خیابان نواب رو به روی چهارراه عباسی بود. در واقع نزدیک امامزاده معصوم و امامزاده حسن(ع) بودیم. یک محیط مذهبی داشتیم و از همه مهم تر ...
میدان مین و معبر باز کردیم. چند نفری از بچه های تخریب به شهادت رسیدند، ولی نیروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقی ها چنان سنگین بود که بیشتر بچه ها به شهادت رسیدند و راه بسته شد. من که می خواستم برگردم عقب، دیدم راه نیست، مگر اینکه پا بگذاری رو جنازه بچه ها. بعضی جاها دژ می پیچید و در تیررس مستقیم نبود، اما کاتیوشا بیداد می کرد. لحظه ای نبود که گلوله ای بر زمین نخورد. آن شب ...
متعلق به دسته ای از کارگران شرکت نفت بوده. حالا گویی RATE بندی های گذشته برای سکونت افراد با موقعیت های اجتماعی مختلف در شهر نیست . پیرزن ها کنار پیاده رو نان تیری (نان محلی مسجدسلیمان، که شبیه لواش است ) می فروشند و در جایی دیگر زنان کولی بساط عریض و طویلی پهن کرده اند و لباس های دست دوم رنگارنگ می فروشند. اگر کسی چشم بسته وارد مسجدسلیمان شود و هیچ از تاریخچه این شهر نداند، برای او قابل باور ...
رو قاتی بسیجی ها می کنم. امروز که فکر می کنم، می بینم او واقعاً یک عارف کامل بود؛ ما عرفانش مدل خودش بود؛ زنانه و در خفا. فردا رفتم دوکوهه و در آنجا تصادفی امیر عطری را دیدم. امیر گفت: سید، یک خبر خوب بهت بدم: حاج قاسم در دوکوهه است. خوشحال شدم و رفتم توی ساختمان ها، پی حاج قاسم. دیدم توی بچه های گردان حمزه است. باز هم گمنام آمده بود. صدایش زدم. مرا که دید بلند شد و ...
او نداشتیم. بعد از یک ساعت عزیز به همراه بچه ها سالم برگشت و گفت: برادر جلالی! شما گفتی هزار قدم؛ من 500 قدم هم بیشتر رفتم و از روی سه پد گذشتم و طول و عرض آن را بازرسی کردم؛ اما هیچ چیزی نبود، جلو خالیِ خالی است. جای تعجب داشت که دشمن دیشب با دیدن چهار گردان عقب کشیده بود. به نیروها خسته نباشید گفتم و عزیز را فرستادم تا استراحت کند. خیالم آسوده شد که صبح مشکلی نخواهیم داشت. به طاهر ...