سایر منابع:
سایر خبرها
لحظه ای که گذشت قیافه پسرم آمد جلوی چشمم. خلاصه هوا که تاریک شد، یک نفر از بچه های مجروح آمد بالای سرم. گفتم فقط کمک کن بلند شوم. کمک کرد و روی پا ایستادم و تا وقتی که از هوش رفتم لنگ لنگان به طرف خط خودی حرکت کردم. به هوش که آمدم دیدم دورتادورم مجروح جمع است. پرسیدم چه خبر است که یک نفر گفت منتظر آمبولانسیم. آمبولانس آمد و نفر کنار من را برد. بنده خدا دل و روده اش بیرون ریخته بود. آمبولانس رفت و ...
کردیم و عزممان جزم تر می شد بچه های تعاون گفتند ساک، وصیت نامه و نامه های مان را تحویل بدهیم. هنوز وصیت نامه ام تمام نشده بود که مسلم مقدسی به سراغم آمد و گفت: بیا عکس یادگاری بگیریم! او دوربینش را به برادری داد و از ما عکس یادگاری گرفت که آن را خیلی دوست دارم. همه منتظر عملیات بودند. برای شروع آن لحظه شماری می کردند. در هوای غبارآلود غروب اتوبوس ها آمدند. به خط شدیم تا سوار شویم، یکی از ...
کم است و... آهای مردم! این منم؛ آقای هیجانی؛ همسایه نزدیک شما و بازیگر قدیمی و فراموش شده شهر و سرزمین تان؛ همان که در سال های نچندان دور، تماشاگران را می خنداند و همواره آنان را به وجد می آورد؛ کسی که به خاطر مشکلات روزگار، هرگز گلایه و گریه نمی کند و همیشه و در هر حالتی، گُل شادی و لبخند بر لب دارد!..." **** آقای"هیجانی" با همه آدم های اطرافش تفاوت دارد و با ...
گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباس های او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب می آمدم خود را دلداری می دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می گردند به ناچار و اگرچه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است ...