سایر منابع:
سایر خبرها
توی سرم، این حرف ها رو از زبون شوهرم می شنیدم، باورم نمی شد پس اون هم از همه ماجرا خبر داشت و با این وجود منو برای زندگیش انتخاب کرده بود. الان 13 سال از او ماجرا می گذره، من یک دختر 12 ساله به نام نیلوفر دارم، دیشب وقتی کیف پولمو برداشتم دیدم دو هزار تومان از پول هام نیست سریع رفتم پیش نیلوفر و ماجرای خودمو مثل یه قصه براش تعریف کردم. اون فهمید منظورم چیه، زد زیر گریه، معذرت خواهی کرد و گفت می خواست برای همکلاسی اش کادوی تولد بخره، صبح دستشو گرفتم بردمش بازار، با هم یه کادو خریدیم و رسوندمش به مدرسه، وقتی شب اومد خونه پرید توی بغلم و صورتم رو غرق بوسه کرد. ...