سایر منابع:
سایر خبرها
آن بزرگ شده است. برخی موافع فکر می کنم باید جایی خاص را توصیف کنم و گاهی فکر می کنم به همین ترتیب بهتر است . شخصیت کوچک رمان جدید او پسر بچه ای به نام لارز است که به خانواده دیگری داده شده و دلیلش هم این است که پدر او به صورت تصادفی به پسر آن خانواده که بهترین دوست لارز بوده شلیک کرده و او را کشته است. هر چند ابتدا غیرقابل درک است اما لارز به یک سفیر عاقل و غمگین بین دو خانه بدل می شود ...
ای از من رو برمی گردانند و مسیر خود را کج می کنند تا مبادا با من برخوردی داشته باشند. از بچگی زیاد اهل درس و مدرسه و پشت میزنشینی نبودم. به کارهای فنی علاقه داشتم اما چون بسیاری از اعضای فامیل مان پزشکی خوانده بودند، پدر و مادرم نیز دوست داشتند من رشته تجربی را انتخاب کنم و در دانشگاه نیز وارد رشته پزشکی شوم اما بعد از یک سال تحصیل تغییر رشته دادم و درس تاسیسات حرارتی را فراگرفتم و موفق به قبولی در ...
از این فرصت استفاده کنم؛ چم و خم کار را مدتی به من یاد داد. من هم بعد از مدتی کارم را در مترو شروع کردم و قیمتم از 50 هزار تومان تا 200 هزار تومان است. مردی با کت و شلوار خاکستری وارد مترو می شود. او به سمت مرد می رود و زیر لب چیزهایی به مرد می گوید. مرد از جیبش 50 هزار تومان در می آورد و کف دست زن می گذارد. ایستگاه بعد نیز سریع خارج می شود. او سریع پول را در کیفش می گذارد و ادامه می ...
طول انجامید و بخاطر سنگینی کار، هشت بار آن را نوشتم و اصلاح کردم به این علت که در ایران سابقه اپرا وجود نداشت و می بایست از الفبا این کار را شروع می کردم اما علاقه به اشعار فردوسی و شاهنامه، گوش دادن به موسیقی شیرخدا و رفتن به زورخانه ها عزم من را به این کار محکم تر کرد. ناگفته نماند از همان کودکی عاشق داستان رستم و سهراب بودم و در جوانی با خودم عهد کردم نخستین اپرایی که بنویسم رستم و ...
روزها سخت و طاقت فرسا می گذرد. ستون و پشتوانه بچه ها رفته... امین و مشاورشان را از دست داده اند. مادر دیگر مونس و همدم ندارد. دختر ارشد آیت الله روزهایش را با بغض های گاه به گاه این گونه تعریف می کند... دختر لوس پدر حالا در غیاب آیت الله دردی بزرگ دارد. به رسم گذشته هرشب به خانه پدری می رود تا مراقب احوالات مادرش باشد. آن وقت ها که پدر بود، طی روز بارها و بارها با او تماس داشت و حالا دیگر این تماس ها قطع شده. فاطمه همچنان بی تاب پدر است و نمی تواند غم ...
پدر بزرگ و مادر بزرگم نیز اثری نداشت. پدرم می گفت باید کاری در خورشان او و با در آمد بالا پیدا کند و هر روز وعده سر خرمن می داد. مادرم که از این شرایط خسته شده بود تقاضای طلاق داد تا او را بترساند. اما پدر از خدا خواسته بی هیچ شرطی در دادگاه حاضر شد و طلاق نامه را امضا کرد. بعد از جدایی آنها تکلیف زندگی مان روشن شد. مادرم کار می کرد و اتفاقا وضع مالی ما بهتر هم شده ...
لبخند برایم دست تکان می داد. از ناراحتی روی زمین نشستم. تا آن روز روی حرف من حرف نزده بود. انگار عاشق شده بود. سید داوود که حال مرا دیده بود، دنبال بهزاد رفته و او را سرزنش کرده بود که دلت برای مادرت نسوخت؟ مگه نگفتی مریض است؟ نمی گویم نرو اما صبر کن حال مادرت بهتر شود بعد برو. بالاخره آن شب بهزاد به خانه برگشت. 1366؛ نامه معافیت را به فرمانده اش تحویل نداد برادر شهید می گوید ...
که تازه می خواست به حرف بیفتد ، معمولا بچه ها اول اسم پدر و مادر را یاد میگیرند . اما محمد میگفت . الله اکبر خمینی رهبر! محمد خیلی به حضرت علی اکبر(ع) علاقه داشت و به من می گفت : حضرت علی اکبر خیلی غریب و ناشناخته است! محمد در عین اینکه ظاهر بسیار جدی ای داشت، در رابطه برقرار کردن با دیگران بسیار مصمم و پیشقدم تر بود. همیشه در هر محیطی وارد میشد سریعا با افراد آن جمع دوست میشد وخودش را ...