سایر منابع:
سایر خبرها
کاش مرا کشته بودند
آزادی در انتظار تاکسی بود تا به خانه اش در شهریار برود. لحظاتی نگذشته بود که ناگهان خودرو پراید سفید رنگی در برابر زن جوان توقف و منیژه با دیدن یک مسافر مرد در کنار راننده به آنها اعتماد کرد و سوار بر خودرو مرد جوان شد. ابتدا همه چیز عادی به نظر می رسید و مرد شیک پوشی که مسافر صندلی جلو پراید بود در میان راه پیاده شد اما ناگهان راننده جوان مسیرش را تغییر داد و منیژه که با دیدن این صحنه شوکه ...
امام علی (ع) در چه سالی به شهادت رسید
و به من فرمود: داخل شو. من داخل شدم. دیدم امیرمؤمنان (علیه السلام) دستمال زردی به سر بسته که زردی چهره اش بر زردی دستمال غلبه داشت و از شدت درد و کثرت سم پاهای خود را یکی پس از دیگری بلند می کرد و زمین می نهاد. آن گاه به من فرمود: ای اصبغ آیا پیام مرا از حسن نشنیدی؟ گفتم: چرا، ای امیرمؤمنان، ولی شما را در حالی دیدم که دوست داشتم به شما بنگرم و حدیثی از شما بشنوم. فرمود: بنشین که دیگر نپندارم که از ...
اعترافات همسر دوم مردی که او را با هم دستی برادر خود کشته است
. من می خواستم تکلیفم روشن شود و به او گفتم اگر نمی توانی از زنت جدا شوی مرا رها کن و برو که بر سر همین موضوع درگیر شدیم و کامیار مرا کتک زد. از ترس فرار کردم و از مغازه سر کوچه با پلیس تماس گرفتم. اما شوهرم به محض دیدن مأموران، آنها را متقاعد کرد و رفتند. ساعتی بعد به خانه برگشتم و به برادرم فرید زنگ زدم و کمک خواستم. او همان شب از الیگودرز راه افتاد و صبح به تهران رسید و با اطلاع از کتک خوردن من ...
دشمن علی(ع) او را چگونه توصیف می کند؟
مردم بسازیم. معاویه سرش را تکان داد و گفت: خوب! دیگر چه؟ گفتم: دیگر این که به بزرگانی چون سعد بن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، محمد بن مسلمه و اسامه بن یزید در مدینه نامه هایی بنویس. شنیده ام آن ها با علی بیعت نکرده اند و راضی به جنگیدن علی در بصره نبوده اند. به آنها بنویس که علی قاتل عثمان و برخی صحابه ی پیامبر اسلام است. اگر آنها با تو همراه شوند، خواهند توانست علی را در مدینه ...
داستان های روانشناسی/ آسانسور
...: – فکر نکن موقعیتشو نداشتم یا به خاطر تو بوده؛ خودم نخواستم درگیر یه زندگی مزخرف دیگه بشم! – ولی زندگی ما خوب بود! – برای تو که همیشه توی سفر کاری بودی آره؛ ولی نه برای من که مجبور بودم صبح تا شب برخوردای بد و نیش و کنایه های خونواده ت و تحمل کنم! – خونواده م تو رو دوست داشتن! لبخند تلخی زدم. بلد نبودم حرف هایم را آن طور که هست انتقال دهم ...
سعید شهروز: در میان مشهورها گم شدم...!
ترکشی است که در بدن دارم. ولی فقط با توکل به خدا زندگی می کنم. هیچ وقت این را نگفتم که بعد از خواندن روی صحنه، حالم چطور می شود. با سیلی صورت خودم را سرخ نگه می دارم. کلاً هم دوست ندارم خاطرات واقعی ام از جبهه و جانبازی را با واقعیت های مجازی و بی ارزش الان عوض کنم. ولی جالب است که بین خواننده های پاپ، همیشه شوخ تر و با انرژی تر از بقیه هستید. من همه چیز را درون خودم می ریزم و ...
نقاشی مادرم را می کشیدم و به دیوار مسجد می زدم تا خدا او را برایم پیدا کند و ...
با چرب زبانی به آنها قول داد خوشبختم می کند. من نمی خواستم در غربت زندگی کنم اما نتوانستم روی حرف پدرم حرف بزنم. عاقبت هم زنش شدم و رفتم هزار کیلومتر دورتر از خانواده ام زندگی ام را شروع کردم. شوهرم اوایل خیلی هوایم را داشت، اما دو سال نشده توسط دوستانش معتادشد. دیگر نه اخلاق خوبی داشت و نه خرجی می داد. به همین خاطرمجبور شدم بروم در خانه های مردم کار کنم. اما همه پولهایم را می گرفت و دود می کرد ...
یک اشاره برای شهدا کافیست!
با انواع دلداری ها آرامم کند اما من که انگار ظرف طاقتم سرریز شده بود، فقط گلایه می کردم و از شرایط شکایت می کردم. یک بار که همسرم برای آرام کردنم گفت: "خدا خودش درست میکنه، تو آروم باش"... انگار که خودم از نابسامانی هایی که برایم پیش آمده بود، صدای شکستن قلبم را شنیده باشم، اشک در چشمانم حلقه زد و با صدایی لرزان گفتم: چرا منو نمیبینه!... من اینهمه دارم تلاش می کنم خوب و درست زندگی کنم ...
ما چه میدانیم جانبازی چیست؟ - داستان کوتاه
برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند. خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد. انگار یاد ...
جنایت آتشین خواهر و برادر
. سعید هم با کفگیر چند ضربه به سرم زد. به برادرم امیر زنگ زدم. وقتی آمد با سعید درگیر شد و او را هل داد. سعید عقب عقب رفت و سرش به گوشه میز خورد و ابرویش کمی شکاف برداشت. مجبور شدم دست های سعید را ببندم و در اتاق نگهش دارم. همانجا تصمیم گرفتم با او قطع رابطه کنم. تا این که ساعت 5 و 30 دقیقه صبح با صدای بلندی از خواب پریدم. پنجره اتاق نیمه باز مانده بود و یک صندلی هم پایین آن قرار داشت. از بالا نگاه ...
نقش بازی کردم که پسرانم به جنگ بروند
...:23 خرداد 1396 پایگاه خبری-تحلیلی قدس آنلاین:ساحل عباسی: خانم خدیجه شاد، مادر شهیدان مصطفی و مجتبی بختی، میهمان امروز عشقستان است. بهتر است بگویم میزبان است زیرا آن قدر با صلابت و شجاعت و آرامش حرف می زد که من از آن سوی خط از این همه صبر و دریادلی او خجالت می کشیدم. شهید مصطفی بختی متأهل و دارای 2 فرزند دختر بود. مصطفی متولد سال 61 و برادرش شهید مجتبی متولد سال 67 بود؛ 2 برادری ...
گرمای پر دردسر
تحمل کنم ولی بوی نامطبوع بدن و لباس هایش را نه! با هر تکان کوچک ماشین، حالم دگرگون می شد. نه می شد به مرد میانسال اعتراض کنم و نه تحمل این وضع را داشتم. اسپری ام را از توی کیفم در آوردم و کمی به لباسم زدم. خواستم اینجوری به طرف، بفهمانم که حالم بد است. کسی متوجه منظورم نشد. تازه خود همان مرد شروع کرد به غر زدن که آقا چرا توی تاکسی، اسپری می زنی؟ محیط کوچک است و بو آدم را اذیت می کند. مانده بودم چه ...