سایر منابع:
سایر خبرها
نغمه دل نشین ترانه مادری در ماه عسل
با دختردایی محترم آشنا شدم. یک هفته بعد از آشنایی مان، محترم را به من معرفی کرد و گفت که محترم معلولیت ذهنی دارد و به من پیشنهاد داد که با محترم زندگی کنم. من هم با جان و دل پذیرفتم، چون قبل از آن من تجربه دو سال زندگی در آسایشگاه تهران را داشتم و می دانستم که با این افراد راحت تر می توان زندگی کرد. تبادل کار و اندیشه میان دو دوست فریبا از علت معلولیتش توضیح داد: معلولیت من ...
وقتی که پدر دست و پا ندارد + تصاویر
سعیم این است که در خانه، فضایی شاد برای همسر و فرزندانم فراهم کنم تا خدای نکرده کمبود عاطفی و روحی احساس نکنند. وی بیان می کند: با وجود اینکه 8 ماه است از بیمارستان مرخص شده ام، اما هنوز باید تحت درمان باشم و یک عمل دیگر برای دستانم در پیش دارم اما به خاطر هزینه های بیمارستان اقدام نکرده ایم. شب ها دست و پاهایم درد عجیبی دارند به طوری که گاهی شب ها تا صبح خوابم نمی برد اما به خاطر همسرم ...
آسوده نخوابید، شهر در امن و امان نیست
شده اند. کم نیست، دختری که تا دیروز گل سرسبد خانه بود و خانه را با سر و صدایش زنده نگه می داشت، در کمتر از چند لحظه، جلوی چشمانت خانه نشین شود و بی حرکت روی تخت بیفتد. نگارحالا آسمان نگاهش، سقف اتاقش است و دستان و پاهای مادر و پدرش، تنها تکیه گاه مطمئنش. با این وجود هنوز امیدوار است. امید به بازگشت به زندگی و بهبود سلامت خود. خودش می گوید: راضی ام به رضای خدا ولی همیشه از خودم می پرسم ...
روایت محمد مهدی عبد خدایی از واقعه گوهرشاد
مشهد آمده که درس خوانده است و جلسات تفسیری در تبریز داشته (پدر من لهجه ی ترکی داشت و نمی توانست فارسی صحبت کند). (بعد از اینکه مادر من در واقعه ی مسجد گوهرشاد موقعی که من یک ساله بودم می میرد- در واقع شهید می شود- و بعد پدرم در مشهد ازدواج می کنند و از آن نامادری من برادرهایی در مشهد دارم). داستان از این قرار بوده که من یک ساله بودم که مادرم از حمام باز می گشته است. بین حمام ...
کورش باقری: نمی خواهم در مورد نیش عقرب حرفی بزنم
.... وارد بیمارستان که شدم یک بنده خدایی سمتم آمد و شروع کرد به شوخی کردن گفت: آقا چه خبر؟ تیم ملی چرا این جوری شده و از این حرف ها که به زحمت گفتم: ببخشید، من اصلا حالم خوب نیست. خلاصه تا لحظه ای که از من نوار قلب گرفتند را به خاطر دارم. بعد از به اغما رفتن، چه حالی داشتید؟ (با خنده) جای شما خالی. یک حال خوشی بود! اصلا از نور سفید و این حرف ها خبری نبود! دقیقا مثل یک خواب ...
راز و رمز اسم ها
چیزهای مدرنی که الان در تئاتر ما در حال رخ دادن است و شکل های نامأنوس دارد، گارد دارم. می خواهم بگویم بعضی وقت ها هم همین است و موضوع تفاوت این دوتاست. صرفا به خاطر رویکردهایی معنایی که وجود دارد بعضی وقت ها فکر می کنم بعضی چیزها اتفاقا باید در شکلشان رخ دهد. این یعنی اینکه بعضی وقت ها اجراهایی باید در یک دکور خیلی واقعی رخ دهد. به طور مثال همین سلاخ خانه ای که من در خون مثل استیک درست کرده بودم ...
چه کسی با وجود هزار سال عبادت جهنمی می شود
...> عبدالله بن عباس بیان می کند که با پیامبر بیرون شدم، نزد زینب دختر جحش رفتیم که دخترخوانده ایشان می شوند و بعد به خانه ام سلمه آمدند. پیامبر نزد امّ سلمه بودند و هنوز ننشسته بودند که فهمیدند دق الباب می کنند منتها آهسته. فاستبشر رسول اللّه الدق هنوز دق الباب است، معلوم نیست پشت درب کیست امّا پیامبر خوشحال شد. و انکرته ام سلمة امّا امّ سلمه خوشش نیامد. فکر کرد حالا امروز که پیامبر پیش اوست، گفت: مزاحمی ...
گذری در کوچه خاطرات یک رزمنده متفاوت
فعلی فکر کرده اید اگر با همرزمانتان شهید می شدید راحت تر بودید؟ چون همه کسانی که به جبهه می رفتند عشق شهادت داشتند. بله، همه فکر می کردند یا شهادت یا پیروزی. از لحاظ خودم راحت می شدم و مسئولیتم کمتر بود و مسئولیتی که الان به گردنم هست نبود. اما بعد خداوند مسئولیت تربیت بچه هایم را به عهده ام گذاشت. با شهادت من شاید مادرم داغدار می شد، ولی با دیدن من در این وضعیت حالت مسکن را برایش دارم ...
میراث رمضان را حفظ کنیم
قرآن خواندن ها در ماه رمضان انس گرفتم و بزرگ تر شدم. بزرگتر که شدم همه جور کاری داشتم به جز گوش دادن به آوای ملکوتی قرآن. هم من و هم بقیه هم سن وسالانم که حالا جوان شده بودیم، دیگر کم کم سرمان وارد دنیای مادی حساب و کتاب شده بود. ماه رمضان وارد تابستان می شد و من هم تشنه تر از آن سال ها وقتی به خانه می رسیدم، خسته بودم و دیگر پروبالم برای عروج به ملکوت توانایی نداشت. در آپارتمان های ...
هشتاد سال پیش در چنین روز هایی
مادرم را گرفت و روسری اش را برداشت و ما را به کلانتری برد. من بچه بودم چیزی سر در نمی آوردم ولی خیلی گریه کردم. ترسیده بودم. رئیس کلانتری به مادرم می گفت تو به بچه ات سفارش کرده ای گریه کند تا ما تو را آزاد کنیم. رفتیم داخل یک اتاق که پر از چادر بود. وقتی پدرم در تهران مرحوم شد، زن ها نتوانستند سر مزار او بروند. از بی حجابی می ترسیدند. زن ها داخل خانه مراسم گرفتند، مردها سر مزارش حجله بردند. روضه ...
محمد رضا شمس: نویسنده ها غم نان دارند/ نشر کتاب با هزینه مؤلف طبیعی نیست
پور شد. از دیگر آثار او می توان به خواب و پسرک ، خانه لک لک ، بادکنک و اسب آبی و قصه بهار و ... اشاره کرد. گفتگوی کوتاه ما با او را می خوانید: آقای شمس، شما فعالیت نویسندگی را از چه زمانی شروع کردید؟ کودکی نسل من کودکیی جمع و جوری بود، در عین حال شیرین و خاطره انگیز. من بچه که بودم تلویزیون و رادیو نبود، همه بچگی من با قصه های کودکانه پدر و مادرم می گذشت، این بود که قصه ها از ...
محسن چاوشی بالاخره به حرف آمد (3)
.... بعد از کلی کلنجار یکی از تفنگ ترقه ای ها را برداشتم. یک ترقه هم بیشتر نمی خورد. خلاصه تفنگ ترقه ای را دزدیدم و بعد از ظهر که شد برگشتم خانه. شب تا صبح خوابم نبرد. هی به خودم فحش می دادم که چرا این کار را کردی. گیرم که یک ترقه هم زدی، بعدش چه؟ خلاصه تا صبح از این پهلو به آن پهلو شدم. ساعت شش صبح از خانه بیرون زدم. هفت نیم باید سر کار می بودم. ساعت هفت پاساژ باز می شد. ...
سقفی برای خستگی های من و تو
می گوید: آنطور که می گویند 42سال پیش در سن یک سالگی از دست بچه صاحبخانه رها شدم و به زمین افتادم، پدر و مادرم هم بدون آنکه ادعایی از صاحبخانه داشته باشند قضیه را تمام شده دیدند اما من برای همیشه حس پاهایم را از ناحیه کمر از دست دادم. پاهای من به دلیل فلج شدن رشد طبیعی نداشته و من سال هاست که کلمه معلول را به دوش می کشم. اسدی درباره زندگی اش می گوید: 3 خواهر و یک برادر دارم. در مدارس عادی ...
سعید حجاریان: ساواک شریعتی را فریب داد/ شریعتی برای روشنفکران مذهبی معلم انقلاب بود
، الناس علی دین ملوکهم بیان یک واقعیت اجتماعی است. در واقع، اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی طبیعی است که برآورند غلامانش آن درخت از بیخ. از اولین روزهایی که در سال های 1326 به بعد با دکتر سحابی در جلسات انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و جلسات نماز جماعت و تفسیر قرآن مرحوم طالقانی شب های جمعه مسجد هدایت و یا در سایر گردهمایی های این گروه و جریان آشنا شدم، چه در فعالیت های قبل از کودتای ...
من شریعتی را لو ندادم /سکته دکتر شریعتی در زندان
گفته و خیلی هم جوش آورده بود و همان نصف شب همه را از خواب بیدار کرده بودند و خبر داده بود. حسین زاده هم ترسیده. دکتر خودش که نمی داند؟ گفتم: نه؛ نمی داند. گفت: نداند خیلی بهتر است، چون همین دانستن ممکن است که حالش را بد بکند. من هم هیچ وقت قضیه سکته را به خود دکتر نگفتم. راز مقالات ضد مارکسیستی دو روز بعد از صحبت های حسین زاده با دکتر شریعتی که منجر به آن سکته شد، مصطفوی من و ...