سایر منابع:
سایر خبرها
قصه قبل خواب، هیچ کس تولد کرمولک رو یادش نیست!
کرده بودند. اما امسال انگار هیچ خبری نبود. کرمولک تمام روز منتظر بود تا شاید متوجه شود که به یاد تولد او هستند و قرار است برای او کاری کنند اما انگار هیچ کس حواسش به او نبود. کم کم ظهر شده بود و دیگر وقتش شده بود که او به همراه خواهرش به خانه بازگردد. بعد از خوردن ناهار، کرمولک به اتاق شان رفت و کمی دراز کشید و شروع کرد به فکر کردن. آخرش هم به این نتیجه رسید که اصلا شاید دیگر کسی او را ...
شهید سید هدایت الله حسینی ده بزرگ از نگاه یاران (+تصاویر)
برادر ارشدمان حاج سیدقدرت الله حسینی که میگویند:بعد از، شهادت سید هدایت کمر خم نمودم, در وصف و زیبایی ها و اخلاق و منشت چنین بیان می دارند: در پایان شهریور 1352 پس از قبولی در آزمون دانشسرای عشایری، گچساران را به مقصد شیراز ترک نمودم. دوره یکسالهٔ دانشسرا در ساختمان زیبای آن مرکز در خیابان باغ ارم، با همه شیرینی ها و تلخی هایش به پایان رسید. اواخر شهریور 1353 عازم دهدشت شدم و چادر و دیگر ...
جدول تشویقی کودکان، روش زیاد است
. شما یک ساعت تمام او را نصیحت می کنید، با او بحث می کنید که حرف زشتی زده است و اگر بابا بفهمد ناراحت می شود، اگر مامان بزرگ بفهمد این طور می شود، این کار را فقط بچه های بد انجام می دهند و... (شما رفتار منفی کودک خود را تشویق کرده اید.) - کودک شما اسباب بازی هایش را جمع می کند و داخل کمد می گذارد. سپس به سوی شما که داخل آشپزخانه هستید می آید و می گوید: مامان، مامان من اسباب بازی هایم را جمع ...
داستان قبل از خواب کودکان، ماجراهای کرمولک و بهارک
...: کرمولک را که یادتان می آید؟ همان کرم کوچولویی که شجاع و مهربان و شکمو بود و قصه هایش چند ماه پیش در شهرزاد چاپ می شد. کرم کوچولوی ما توی قصه هایش جهانگرد شد، به خانه خاله اش رفت و در راه به دوستانش کمک کرد. کرمولک قهرمان، یک روز بارانی در بهار، صاحب یک خواهر کوچولو شد چون خواهر کوچولوی کرمولک در بهار به دنیا آمده بود اسمش را گذاشتند بهارک. کرمولک که توی این چند ماه حسابی بزرگ ...
داستان برای کوچولوها، امید و آدم برفی
گرفت و گفت: دیرمون شد بچه ها، قول می دم عصر که بابایی از سر کار اومد همه مون بریم تو حیاط یه آدم برفی درست کنیم، الان هویج نداریم تو خونه که بذاریم واسه دماغش! زود باشید بریم بخریم تا تموم نشده! از وقتی دوقلوها به دنیا آمده بودند نسترن کارش را توی شرکت رها کرده بود و تمام وقتش را برای بچه ها می گذاشت، بعضی اوقات کلافه اش می کردند و دلش می خواست برگردد سرکارش و چشم هایش را ببندد و یادش ...
داستان کوتاه برای بچه ها، بنفشه و ایلیا
بنفشه دختر کوچولوی خوبی بودکه به همراه مامان و بابا و مامان بزرگش زندگی می کرد و خواهر و برادری نداشت. آن روز عصر حوصله بنفشه خیلی سررفته بود. برای همین بنفشه کوچولو با مادربزرگش رفت به پارک محله تا کمی بازی کند. وقتی رسید به زمین بازی دید چند تا از بچه هایی که از خودش بزرگ تر بودند مشغول بازی هستند، اما بنفشه نمی توانست با آن ها بازی کند چون بچه ای هم سن و سال او در آنجا نبود. ...
همسر شهید: وقتی اصرار کردم به سوریه نرود گفت نروم آبرویم پیش حضرت زهرا می رود/ در دوران چهارساله عقد، ...
پایین نمی رود. مهمانداری سید سجاد سید سجاد در مهمانداری، سنگ تمام میگذاشت. یادم هست که یک بار آخر ماه بود و برای ما مهمان آمده بود و ما جز گرمک بی مزه و دو تا موز چیزی در یخچال نداشتیم. به سید گفتم: حالا چکار کنیم! نگران بودم. گفت: نگران نباش من نمی گذارم به مهمانی که به خانه ام می آید بد بگذرد! شما پیش مهمان ها برو، من خودم همه چیز را درست می کنم من هم چون به همسرم اعتماد ...
قصه قبل از خواب کودکان، دزد دریایی و بچه ها
نی نی بان: یکی بود یکی نبود. در یک دهکده، کنار ساحل، سه خواهر و برادر بودند که هر روز کنار ساحل بازی می کردند و وقتی می خواستند برای بازی بروند، مادر آن ها می گفت: "مواظب باشید به غار سیاه کنار ساحل، نزدیک نشوید. در آن غار، یک دزد دریایی خطرناک و بدجنس زندگی می کند." یک روز که مشغول بازی بودند، اصلا متوجه نشدند که چه قدر از خانه دور شده اند. آن ها رسیده بودند نزدیک غارسیاه. خواهر ...
روضه امام حسن مجتبی (ع) به همراه متن و فایل صوتی
قبر حسینه هم قبر بچته دنبال بچه ات نگردی ها بچه ات رو روی سینه بابام گذاشتم، می اومدن میگفتن خانم جان، بزار برات یه سایه بون درست کنیم. این یه زنه ها! وفا رو ببین... میگفت زیر سایه نمیرم، خودم دیدم بدن آقام برهنه و عریان...* دانلود روضه امام حسن مجتبی (ع) – سید مهدی میرداماد روضه امام حسن مجتبی (ع) – حاج حسین سیب سرخی لب ما و قصه زلف تو، چه توهمی، چه حکایتی! ...
همسر شهیدی که سخنانش باعث خوشحالی رهبری شد!
یک به یک برای یسنا توضیح می داد. چند وقت پیش هم دوباره یسنا سریال مختارنامه را از تلویزبون دید. و از من خواست که برایش توضیح بدهم. یسنا به من گفت. مامان حرمله کی بود، چرا علی اصغر را شهید کرد. و من هم به او گفتم بابای شما هم رفت که با حرمله ها بجنگد که دیگر هیچ بچه ای مثل علی اضعرکشته نشود. یسنا گریه کرد گفت بابا همیشه این ها را برایم توضیح می داد. من هم به او گفتم پس به پدرت افتخارکن بابای تو هم ...