کردم پدرم را از اتاق بیرون کرد و به من گفت اتفاقی در بچگی برایت افتاده و باید سعی کنی این بغض رابشکنی. خیلی برایم سخت بود از اینکه خیلی زودتر از همسن و سال هایم با اتفاقاتی مواجه شده بودم که برای بچه ای در آن سن و سال فاجعه بود. با وجود اینکه بسیار به پدرم وابسته بودم تا سال ها از آغوشش متنفر شدم و حتی از دست دادن معمولی با پدرم فرار می کردم. برای فراموش کردن این مسئله وریختن ترسم و حتی لجبازی با ...