سایر خبرها
شدت سرما و گرسنگی توان شلیک به نیروی دشمنی که در فاصله چند متری اش بچه ها را به گلوله بسته بود را نداشت. آخر صحبت های جهان بهش گفتم من همان فرزند تو راهی رفیقت هستم چیزی نگفت سکوت کرد سرشو انداخت پایین انگار که خمپاره شصت وسط سینه اش منفجر شده باشد؛ درد کشید سیگارش را آتش نزد تا همچنان از درون بسوزد صدای رعد و برق و نم نم باران همراهی اش می کرد بغلش کردم بوی پدرم را می داد ولی او زودتر به هم گفت ...
...، نهر ابتر. سپس آمدم اینجا را دیدم. داشتند با فریم های آهنی سنگر می زدند. کف سنگر را هم آماده کرده بودند، ولی سقف نداشت. گفتم: چرا پلیت ها را نصب نکردید؟ مدیریت داخلی قرارگاه گفت: آقا محسن گفته می خواهیم بیایم اینجا، آماده اش کنید. خیلی تعجب کردم. احساس کردم عملیات می خواهد شروع شود. سریع رفتم اهواز که به برادرها بگویم آماده باشند که عقب ماندگیها را جبران کنیم. زنگ زدم به آقای ربیعی ...
، لحظاتی آتش بعثی قطع شد به او گفتم کاره سختی در پیش دارد و او نیز قبول کرد، سخت در کنار هم مشغول درمان رزمنده های مجروح بودیم، در بین درمان مجروحین از او پرسیدم چه چیزی تورا به جبهه کاشاند؟ او در پاسخ به من گفت: عشق به امام و میهن . همین حرف او تسکینی بود بر قلب خسته ی من که مجروحان زیادی را درمان می کردیم، ناگهان آتش بعثی ها از سر گرفته شد، محمد اصرار داشت که به جلو برود و من مانع می شدم، ولی او از من جدا شد در بین راه که یک مجروح را درمان می کرد بر اثر برخورد ترکش خمپاره مجروح شد، وقتی بالای سر او رفتم خیلی دیر رسیده بودم و او شهید شده بود. انتهای پیام/ ...