سایر منابع:
سایر خبرها
لبخندی از سر رضایت زد و دست بر سر پسرش کشید. چه کار می کنی مادر... مصطفی؟ مصطفی سر بلند کرد و دوباره خندید. لباس ها را از جلوی مادر جمع کرد و همان طور که آنها را در بقچه سفید رنگ و گلدوزی شده می گذاشت، گفت: - مادرجان، گفتم تا من اینجا هستم هر کاری داری بده انجام بدم... آخه وقتی زن گرفتم باید یه چیزی بلد باشم که عروست نگه تو خونه ننه ات هیچی یاد نگرفتی... قربانت بشم ...