سایر منابع:
سایر خبرها
...، بی نام. سبزه بی رنگ؟ شاید! گاه به تیرگی می گراید. لبهایش نیز همینطور است. لثه ها بدون خون و دل آزارند. مادر که می آید دست می اندازد گردنش او را می بوسد. چند بار - بعد می نشیند و با حوصله صبحانه ای که آورده است لقمه لقمه به دهان شهریار می گذارد. پدرش نمی تواند بیاید. مستخدم آموزش و پرورش است. دو مدرسه دستش است. شیفت صبح و عصر تمام کار ها افتاده گردن دختر بزرگم، یکی از ...
انقلاب به خاطر فعالیت هایی که داشت او را شناسایی کرده بود. چند وقت بعد که به اصفهان رفت به قصد کشتن او شبانه وارد خانه شدند که پاس شب رسیده او را نجات داده بود. به ناچار و بدون اینکه خودش متوجه شود موقع برگشتن برایش محافظ گذاشته بودند. رضایت پدر عید غدیر بود و با آن شوری که با پیروزی انقلاب به راه افتاده بود بچه های من هم به مصلا می رفتند. شب به نیمه رسیده و جشن تمام شده بود اما ...