. خم شدم و صورتش را بوسیدم. همین طور که به صورتش نگاه می کردم احساس کردم آقا موسی به من گفت دینا کجاست؟! در سردخانه را بازکردم و به برادرم که بیرون بود، گفتم برود و دینا را بیاورد. 20 دقیقه ای طول کشید تا دخترم رسید. به شهید چه گفتید و چه خواستید؟ هربار از سوریه زنگ می زد، می گفت حلالم کن. گفتم زمانی حلالت می کنم که سالم برگردی، یاد آن حرف ها افتادم و گفتم الهی فدایت شوم، تو مرا حلال کن ...