سایر منابع:
سایر خبرها
. غلت می زد و از این سر اتاق به سر دیگر می رفت و می گفت آخدا کج کردی، خوب کج کردی. می گفت و دست بردار هم نبود و خسته هم نمی شد. زن که دید آب کش هی می رود و برمی گردد و همین حرف را می زند، بامبی زد تو سر خودش و رفت پیش تاجر و گفت این آب کش ناداریش بخورد تو سرش، دیوانه هم هست. تاجر مثل ترقه از جا پرید و با زنش آمد و تا از سوراخ نگاه کرد، دید آب کش همان طور غلت می زند و می گوید آخدا کج کردی، خوب کج ...
. شاهرخ رفت و مدت زیادی تنهایی بالا و پائین خانه را خوب گشت تا هیچ سوراخ سنبه ای نداشته باشد، وقتی مطمئن شد خانه را همان طوری ساخته اند که او گفته، توبره اش را برداشت و رفت تو یکی از اتاق ها و در را پشت سرش بست. انار را از توبره بیرون آورد و آن را دوتکه کرد. دختری که از خوشگلی اش چشم آدم خیره می ماند، از انار زد بیرون و جلو پسر پادشاه ایستاد. اما تا پسره دستش را دراز کرد طرف دختره، او تا شاهرخ به خودش ...
تا جانشان را به در ببرند. شیرعلی هر چه رفیق هایش را صدا می کرد، هیچ کی نمی ایستاد. وقتی رسیدند نزدیک خانه ی پدرش، آنها دیدند آدمی با لباس شاهانه رو تخت نشسته و صداشان می کند. خوب که نگاهش کردند، شیرعلی را شناختند. همه آمدند و شیرعلی یکی یکی بغل شان کرد و همه چیز را از سیر تا پیاز برای آنها تعریف کرد و به هر کدام هم هدیه ی گران قیمتی داد و رفت سراغ پدر و مادرش. پدر و مادرش هی بروبر پسرشان را ...
نزد یعنی خیالم راحت بود که ماموریت است و سرگرم کاره. مادرشوهرم گفت زنگ بزن خانه مادرت ببین خبری نیست؟ زنگ زدم مادرم گفت اتفاقا پدرشوهرت زنگ زد با بابا و برادرت رفتند جایی زنگ میزدم اما کسی جواب نمی داد. نهایتا پدرشوهرم جواب داد اما دیدم دارد گریه می کند، آنجا متوجه شدم اتفاقی افتاده. مستقیم به من نگفت فقط گفت کمرم شکست. این را که شنیدم گوشی را پرت کردم و دیگر نفهمیدم چه شد. *شب ...
خوراکی تهیه کند. درویش رفت بازار، گشت و گشت تا رسید به دکان نانوایی رسید. تا سکه را داد، نانوا سکه را نگاه کرد و گفت: این سکه را از کجا آورده ای؟ درویش گفت: من نوکر و فرمانبر دو تا دخترم و این سکه مال آن هاست. این را داده اند تا برای شان خوراکی تهیه کنم و ببرم. نانوا گفت: خجالت نمی کشی مرد! تو را چه کار به نوکری دو تا دختر، همین جا بمان. من کار خوب و پردرآمدی به ات می دهم که تا عمر داری ...
مفصلی گرفتند و زن و شوهر رفتند سرخانه و زندگی شان. اما وضعیت این دختره بهتر از خواهر بزرگش نبود و چند روز که گذشت، پسره باز خلق و خوی سابقش را از سر گرفت و هر شب یا بوق سگ به خانه می آمد و یا اصلاً نمی آمد. جان دلم که شما باشید، پادشاه اولی دخترش را برد و طلاقش را گرفت. چند مدتی که گذشت، این بار پدر پسره با خودش گفت شاید این دختر را هم دوست نداشت. اگر با دختر کوچکه برادرش عروسی کند، شاید سر و ...
کاسه ی زن و بچه هاش. از بخت بد این بابا زد و زنش مرد و چند ماهی که گذشت زن دیگری گرفت تا این دو تا بچه را تر و خشک کند. روزی که خارکن مثل همیشه بار خارش را فروخت و راه افتاد تو بازار که خورد و خوراکی بخرد و ببرد خانه اش، هنوز چند قدمی نرفته بود که به مرد فقیر و آس و پاسی رسید و تا دید به حال زار افتاده، آن قدر دلش به حال آن بی چاره سوخت که پولش را یک جا داد به مرد و خودش دست خالی برگشت خانه ...