سایر منابع:
سایر خبرها
قضیه از این قرار بود که در سال های اوایل دهه 1340، انجمن آثار ملی تصمیم گرفت، مطالعه درباره ایران را یکباره و گسترده انجام دهد؛ یزد را به ایرج افشار داد، لرستان را به من دادند، جنوب را احمد اقتداری گرفت. بخشی از خراسان را حمید مولوی انجام داد و شمال را هم منوچهر ستوده گرفت. این فضا دقیقاً فضای عالی برای آرشیو جغرافیای تاریخی بود که تنظیم شد. واقعاً فوق العاده بود. همه اطلاعات را دقیقاً کسانی می ...
در ابتدا خودتان را معرفی کنید. منگشتی امیریان هستم. در سال 1318 در هفتکل به دنیا آمدم. هفت ساله بودم که پدرم را از دست دادم و بعد از فوت او، من مسوولیت امور خانه و خانواده را بر عهده گرفتم. *حتما دوران و مسوولیت سختی را باوجود سن کم داشتید؟ بله، دوران کودکی سختی داشتم و از هفت سالگی کار کردم و زحمت کشیدم تا خانواده ام را اداره کنم. آن زمان جنگ جهانی دوم هم بود و ...
را ایشان در کربلا هم فرموده اند، یعنی من هرگز روشی ذلت مندانه را نخواهم پذیرفت. من دست ذلت به کسی نخواهم داد. یک جا فرمود: أَلا إِنَّ الدَّعِی بْنَ الدَّعِی قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ بَیْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ. یعنی این فرزند ناپاک زاده مرا میان دو امر مخیر کرده است، میان شمشیر و تسلیم. وَ هَیْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ، من هرگز ذلت نمی پذیرم، یعنی شمشیر را می پذیرم اما تسلیم نمی شوم. این ...
بنده صاحب دو فرزند هستم ولی در نبود پدر حس مهربانی و عطوفت یک خلأ برایم بود اما امروز با وجود آمدن پدرم دیگر خلأیی نبوده و خیلی خوشحال هستم. وی از مردم و مسئولان خواست تا خون پاک شهدا را زنده نگه دارند و نگذارند یاد و نام خاطره شهدا از دل ها بیرون رود؛ چراکه شهدا شهد شیرین شهادت را در دفاع از دین و اسلام چشیده اند و امروز ما نیز حافظان این راه و ادامه دهنده راه آنان هستیم. فرزند سردار ...
طرح چوب، با یک حاشیه نقره ای طرح دار قرار داده شده بود. عکس پسرهای خانواده، آقا هادی و آقا رضا ، گل های وسط دیوار شهدا بودند، البته ردیف پایین آن. نام دیوار شهدا را نگارنده بر این بخش از خانه اطلاق کرده، شاید دیوار نور نیز برازنده آن باشد... نمایی از دیوار شهدا پدر حاج علی قنبری توضیح داده بود که هر وقت که حاج خانم درد دارد، زیر عکس شهدا می خوابد تا آرام شود... و ...
به گزارش "ناصرون " پرده اول: در تمام خاطرات دوران کودکی ام این جای خالی پای پدر هم وجود دارد بزرگترین مشغله ذهنم شده بود از پدر که می پرسیدم جواب هایی می داد که بیشتر می ترسیدم و می گفت شغال پایم را خورده است و همیشه می ترسیدم یک روز شغال پای من را هم بخورد. مهمان که برایمان می آمد لحظه شماری می کردم تا به بچه های دیگر در مورد پای پدرم صحبت کنم و گاه هم می ترساند مشان و حالا بعد از سال ها ...