سایر منابع:
سایر خبرها
کرد که نیفته زندان، من دو سه سالم بود ولی مامان برام تعریف کرده که چیا کشیدیم. وقتی بچه هستی و هیچ تصوری از گرانی و قیمت های بالا نداری: اوجش نبوده اما بدترین حس رو وقتی گرفتم که در 15 سالگی یک سال تمام پولامو جمع کردم که برای مامانم یه هدیه طلا بخرم. وقتی رفتم طلا فروشی و کل مبلغی که با بدبختی جمع کرده بودم دید، گفت با این پولا یه تیکه نقره هم نمی دن دستت. کل پس انداز یک سال من هیچ بود ...
.... میان صحبت هایم با سمانه بچه ها دلشان می خواهد جابه جا شوند و چند صف جلوتر بنشینند. دست من را هم می گیرند و با خودشان می برند. بعد از جابه جایی دوباره می نشینم پای حرف های سمانه و این بار از عیدفطر می گوید: وقتی قرار شد دخترها جشن تکلیف شان رو کنار رهبر بگیرند من خیلی خوشحال بودم. اما در قرعه کشی مدرسه اسم من در نیامد! خیلی ناراحت شدم، حتی تا همین چند روز پیش ناراحت بودم و همش می گفتم ...
بود که خطاب به مادرشون گفته مادرم! زمانی گریه کن که مردان، غیرت را فراموش کردند و زنان، عفت را! یادم میاد سریع عکس رو از گالری حذف کردم و رفتم طرف مترو. روسری رو هم طبق معمول شل بسته بودم اما چادر هنوز روی سرم بود. روی صندلی و منتظر مترو که نشسته بودم چادر روی شونه ام سُر خورد و از اون جا که روسریم شل بود جلوی موهام بیرون افتاد. دو دل بودم که روسری رو جلو بکشم یا نه که یه پسر جوون کنارم نشست ...
. بعد سوالاتی کرد و گفت این ها همه بی عرضه اند، تو بشو رییس خط. یک دفعه 10 تا کارگر را زیر دست من گذاشت. ما شاسی جمع می کردیم. بعد رفتیم جاده کرج روبروی ایران ناسیونال. ماک ها هنوز دارند می گردند و به نظرم بهترین کامیون دنیاست. * اولین بار در جهانی 1972 کشتی گرفتم بعد در سازمان آب مرحوم جمشید سروش و زین فهم بانی حضورم در آنجا شدند و استخدام شدم. بعد از آن دیگر خیلی زیاد وقت ...
، بریم کنار آب بشینیم. از قضا پیرمردی بالای دست ما نشسته بود و لباس می شست. به آقای ریاحی گفتم: بلند شو بریم کمی بالاتر بشینیم؛ چون اینجا آب کف آلوده. کمی بالاتر آمدیم و زیر سایه درختی نشستیم. غذا را باز کردیم و هنوز یکی دو لقمه بیشتر نخورده بودیم که ناگهان هواپیمای عراقی آمد و در یک لحظه گویی همه جا تاریک شد! آن روز چه روز سختی شد! با بمب های خوشه ای بمباران کرد. بچه ها اصلاً ...
اینه که نوجوون بودم، یه هفته رفتم خونه ی دوستم و به مامان و بابام گفتم با مدرسه رفتم اردو. طبق معمول، شجاعت تکثیر می شود و بقیه با دیدن این اعتراف، جرات پیدا کردند. یک نفر از دروغی پرده برداشت که هنوز هم ادامه دارد: مامانم یه قاشق نقره خیلی شیک داشت که خیلی دوستش داشت. یادگاری بود. بچه بودیم و داداشم از مدرسه سرب دزدیده بود. قاشق رو گرفتیم رو شعله گاز و تو قاشق نقره سرب رو ذوب کردیم ...
کلاشینکف ات را به حالت رگبار بگذار. خودش نیز از داشبورد نارنجکی را بیرون آورد و ضامن آن را درآورد و در دستش نگه داشت و من نیز چون بار اولم بود ترسیده بودم چون هم سنم کم بود و هم با توجه به اینکه به منطقه آشنایی نداشتم ترسیدم، خلاصه آقامهدی به من گفت که دستت را روی ماشه بگذار و به محض اینکه من اعلام کردم باید شکلیک کنی. از آن منطقه با سرعت بیشتری عبور کردیم و کمی بعد آقا مهدی ...