سایر منابع:
سایر خبرها
سرنوشت خودم بروم. آن زمان همین دختر بزرگم را باردار بودم و به امید این که روزی غلامرضا مسیر درست زندگی را پیدا می کند، همچنان سختی ها ومشکلات را تحمل کردم تا این که فهمیدم هرچه درز لباس های فرم همسرم را می دوزم باز هم این درزها باز می شوند. طولی نکشید که اوضاع مالی همسرم به طور ناگهانی رو به بهبود گذاشت. حالا دیگر در مدت دو سال خانه و خودرو خرید و گوشی تلفنش را هم از نوع گران قیمت تهیه کرد ...
. همین کار را کردم و وارد حمام شدم. دیدم یک پسر 17 – 16 ساله در گوشه حمام در حالی که دست ها و پاهایش با زنجیر بسته شده، افتاده بود. اسمش طالب طاهری بود. سپس به اتاق رفتم تا فرد دیگر را که محسن میرجلیلی نام داشت ببینم. فردی حدود 25 – 24 ساله در حالی که دست ها و پاهایش با زنجیر بسته شده بود، در گوشه اتاق نشسته بود. بدن او نیز مانند بدن طالب بود و خیلی با کابل شکنجه شده بود. سؤالات را آماده و کار ...
میزش صدا زد و فرزانه به همراه مادرش وارد جلسه دادگاه شد. سکوت سنگینی در جلسه حاکم شده بود و هنوز از شروع جلسه خبری نبود رئیس دادگاه از پشت عینک اش درحالیکه اوراق دادخواست پرونده را می خواند سرش را به نشانه تاسف تکان می داد چند دقیقه بعد فرزانه را صدا زد تا به عنوان شاکی پرونده در جایگاه بایستد آنگاه از وی خواست شکایت خود را مطرح کند. فریب در راه مدرسه فرزانه با مکث ...
ّهِم یُرزَقون " و امروز می فهمم که حرف و عمل شهید یکی شد و دقیقا مصداق همان آیه ای شد که می گفت فقط آن را بلد هستم. از آنجا که آقا ابوالفضل با برادرم امیر لطفی دوست بودند؛ زمانی که برادرم به شهادت رسید، ایشان هم سر خاک آمده بود. ما ظهر پس از خاکسپاری برای پذیرایی از مهمان ها به منزل برگشتیم فردای آن روز آقا ابوالفضل به من گفت من تا شب سر خاک بودم و دیگران که او را دیده بودند می گفتند ...
انگار رزمنده بودن توی خونواده ما از همون اول موروثی بود. الحمدلله، الحمدلله... من که راضی ا م به رضای خدا؛ چهارتا پسر دسته گل دارم و یه دخترِ غنچه باغ. خانه مان را دوست داشتم. حال و هوایی داشت که باجان و دل خریدارش بودم. محسن، با همان لباس نظامی که به تن داشت آمد. کفش هایش را جفت کرد و وارد خانه شد. عطر ریحان مشامم را پر کرد. قدوقامتش را نگاه کردم، زیباتر از همیشه سلام داد. کنارم که ...
ساخت تالار به اوج می رسد. حاج جواد سقف ضربی طاق را نشان می دهد و می گوید: در سقف این تالار تیرآهنی به کار نرفته است و آجرها با ساروج در کنار هم قرار گرفته اند. کربلایی کاظم متبحری معتمد محله دولاب بود. 70 سال روی مناره مسجد دولاب اذان می گفت. او از همان دوران کودکی در تکیه چال حضور پیدا کرد و پرورش یافت و بعد هم خودش خدمتگزار این خیمه شد. جواد متبحری می گوید: به پدربزرگم، کل کاظم می گفتند ...
بازگشتم و عده ای را برای کمک همراه خود بردم، اما گویا هر چه می گشتیم، کمتر می یافتیم. به گمان اینکه حتما او توسط حیوانات وحشی شکار شده و به لانه آن ها برده شده است به خانه برگشتم. در تمام این سال ها من خودم را مسبب گم شدن و از دست دادن دخترمان می دانستم. وقتی که خبرنگاران روزنامه گاردین برای گرفتن گزارش به روستای آن ها آمدند، پنگینگ با دیدن آن همه خبرنگار و دوربین هایشان بسیار ترسیده بود ...