سایر منابع:
سایر خبرها
برسه جلو ترمینال علی رسید قشنگ مثل آدم هایی بود که گند زده و نمی دونه چطوری جمعش کنه استرس کل وجودش رو گرفته بود رسید دست دختره رو گرفت گفت هستی بخدا دوست یکی از رفیقامه اصلا نفهمیدم چی شد اشتباه کردم تورو خدا ببخش چیزی به بابات نگو جبران می کنم اما دختره انگار دیگه نمی شنید حرف نمی زد چشاش خیره مونده بود شده بود مثل یکی که توی جنگ تن به تن شکست خورده دیگه دنیا براش ارزشی نداشت کیفش رو برداشت و راه افتاد علی هم دنبالش و منی که کل وجودم پر بود از تنفر و نفرت و بهت و شوک و داشتم دور شدن این دوتارو نگاه می کردم. پ ...
همسرتان باشما بود شما تا هفته ها با همسرتان درتنش بودید و به او شک داشتید، پس اگر او ناراحت شد، اورا بی جنبه یا شکاک نخوانید،قبول کنید که او احساسات قوی دارد واین حرف آرامش او را بهم میزند و این تیشه ای است که به ریشه زندگیتان میزنید. 3.اینبار مرگم حتمی است وقتی در اثر یک بیماری یا عارضه کوچک میگویید من دارم میمیرم ،وصیت من به شما این است که...شما خانواده تان رادچار اضطراب از دست ...
.... اولین فیلم شما 56 سال پیش ساخته شد و از آن زمان تاکنون پیوسته داشتید فیلم می ساختید. در این همه سال چه چیزی در مورد خلق سینما آموخته اید؟ بعد از گاو خشمگین (1980) یاد گرفتم که باید هر بار از نو شروع کنم و این رسید به ساخت سلطان کمدی (1982). به روشی بسیار خوب، معنی نادانی را دریافتم. فکر می کردم می دانم و برنامه هایی دارم، اما هرگز نمی دانی ماهیت فیلمسازی چیست. ...
الیکا ناصری ( Elika Naseri ) بازیگر متولد سال 1381 است که این روزها در جدیدترین اثرش در شبکه نمایش خانگی با نقش صبا در سریال مرداب به کارگردانی برزو نیک نژاد خوش می درخشد. الیکا بازیگری را در سال 1388 با فیلم سینمایی میان ماندن و رفتن به کارگردانی بهروز شعیبی شروع کرد و سابقه بازی در تئاتر را نیز دارد اما با ایفای نقش ابرا در سریال یاغی به کارگردانی محمدکارت و هم بازی شدن او با ستارگانی چون علی شادمان و مه لقا باقری به شهرت وی کمک کرد. بیوگرافی الیکا ناصری بازیگر را به ...
انداختم و با دلی پر از بغض گفتم تو رفتی و من با این همه مشکل تنها ماندم. وسایل را به خانه جدید بردیم و از برادرم خواستم مرا تنها بگذارد. گفتم شما خسته شده ای برو باقی کار ها را من انجام می دهم. برادرم که رفت به گوشه خانه رفتم و سرم را روی زمین گذاشتم، خوابم برد. در خواب محمد را دیدم. به خانه آمده بود. در زد و من در را برایش باز کردم. یک نامه دستش بود. گفتم این چیست؟ گفت ...
گفتم می روم دارو بگیرم، شروع به خندیدن کرد و گفت: فکری در ذهنت است به او با لبخند، گفتم همینطور است. همسرم مقداری پول در کارتم واریز کرد و من با خیال راحت که ایشان همه چیز کنارشان است خانه را ترک کردم و به بازار رفتم. یکسری خرید کردم و برگشتم. با هم شروع به فعالیت کردیم، هم من و همسرم و چند خانم در کنار هم گل های کریستال را درست می کردیم، در پی این کار به عنوان کارآفرین نمونه نیز شناخته شدم. همسرم ...