سایر منابع:
سایر خبرها
این به یادماندنی ترین و قشنگترین خاطره من بود. همین اواخر یادم هست یک روز گفتند بیایید دونفری باهم برای ناهار بیرون برویم. من گفتم: پس امیر چی؟ گفت شما همش می گویید امیر. و به زور مرا بیرون برد وناهار کوچولویی به من داد و برای امیر هم ناهارخرید. گویی شهادتش به او الهام شده بود. فاش نیوز: روزهای آخر چگونه گذشت؟ - 10 آبان تولد پسرم بود. ایشان بیمارستان ساسان بستری ...
، یک بار دوماه، یک بار، سه ماه و یک بار هم نزدیک به چهار ماه در سوریه بود. بار آخری که می خواست به سوریه برود پیش ما آمد و هفت روز به همراه خانواده اش در خانه ما ماند، آن هفت روز با همیشه فرق داشت. انگار می خواست پرواز کند آسمانی شده بود. می گفت برایم دعا کنید، یک روز که نشسته بودیم من با گوشی از جبار عکس گرفتم. به جبار گفتم تو که مرخصی داری بیا همه باهم به زیارت امام رضا (ع) برویم. جبار خندید ...
خواهر آقاسجاد عوض شد. گفتم چی شد؟ گفت هیچی صبحانتو بخور تا بهت بگم. من همان جا متوجه شدم. بعدش هم پدر و مادر و دوستان مون آمدن و ما هم حرکت کردیم سمت رشت. ** پیکرش را 5 روز بعد از شهادتش آوردند * چقدر طول کشید تا پیکر آقاسجاد رو آوردن؟ همسر : 5 روز بعد از شهادت، پیکر رو آوردن و روز هفتم هم دفن شد. پدر : گویا دو سه روز پیکر تو منطقه مانده بود و ...
اصابت ترکش به بدن او آنقدر زیاد و گاهی حساس بود که ترکش ها را به وسیله ناخنگیر از بدن او خارج می کردیم. خبر شهادت بعد از مدت ها به اجبار آمده بود مرخصی. تنی مجروح و خسته را یدک می کشید و به تازگی از بیمارستان ترخیص شده بود. دلش بی تاب رفتن بود. بعد از 3 ماه استراحت و التیام دستش آماده رفتن شد. برادر شهید می گوید: از تصمیمش برای رفتن ناراحت بودم. به رضا گفتم عصب دست تو قطع شده ...
. گویا به جبهه رفته بودید و از شما هیچ خبری نداشتند و خودشان به اهواز می آیند؛ درسته؟ افروغ: بله، همراه مادرشان آمدند. نمی توانستیم خبری بدهیم. هم دسترسی به تلفن نبود و هم در عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) بودیم دیگر. - چطور شد؟ افروغ: وقتی یک شب ماندند و استراحت کردند، روز بعد بلیط گرفتیم و انها را رساندیم. وقتی به خانه رساندم عذرخواهی کردم و گفتم باید برگردم. البته ...
...، روز بعد بلیط گرفتیم و انها را رساندیم. وقتی به خانه رساندم عذرخواهی کردم و گفتم باید برگردم. البته ناراحت شدند؛ بعد که عملیات شد فهمیدند برگشتن من واجب بود. افروغ: بله، مسئولیتی داشتم که باید می رسیدم افروغ: حالا یک مسئولیتی بود دیگر؛ زیاد جدی نیست! افروغ: روی هم رفته 2 سال جبهه بودم. افروغ: خیر. البته وضع موجود را متناسب با آرمان های شهدا نمی دانم ...
. خداحافظی کرد و رفت. واقعا بعد از گذشت چهار ماه جنگ تمام شد و آنچه شهید گفته بود درست بود . بعد از گذشت یک سال از این ماجرا یک شب خواب شهید را دیدم . به من گفت : چرا چند روز است به منزل مان نرفته ای ؟ گفتم : چشم می روم .گفت : برو سری به مادرم بزن تنها است روز بعد به منزل مادر شهید رفتم .مادرش گفت : فردا مراسم سالگرد شهید است . نقل از اصغر مالکی ( پسر خاله شهید ) ...