سایر منابع:
سایر خبرها
دلقک دربار
. او که از کار دلقکی دست کشیده بود، به مکه رفت و شد حاج اسماعیل بزاز و از پول هایی که در این مدت جمع آورده بود، مسجدی نزدیک خانه ی خود در خیابان اسماعیل بزاز ساخت و موقوفاتی برای آن تعیین کرد. اسماعیل کتاب های حافظ و سعدی را از حفظ می خواند. شیخ کرنا، چپقی با دسته ی حدود یک و نیم متری داشت. برای لودگی هنرهای متعدد داشت و چون با دهانش صدای کرنا را خوب تقلید می کرد شیخ کرنا نامیده شد. ...
پوکر روباز
تأمین می شود؟: قرض به اعتبار شرافت انسانی. زنش را دوست می دارد؟: بله. معشوقه دارد؟: بله. معشوقه اش از زنش زیباتر است؟ بدیهی است. زنش از قضیه خبر دارد؟: به احتمال قریب به یقین، نه. زن آقای غ. داوود چه کار است؟: بانوی خانه دار. قیافه اش؟: پس از تصحیح اشتباه بزرگ طبیعت در مورد دماغش، به وسیله ی جراح پلاستیک، می شود گفت که خوب شده. سواد و معلومات؟: دیپلمه ی ...
"یزدی" و "قطب زاده" در نوفل لوشاتو "پادو" بودند
یا دست زن و بچه ات را بگیر برو بیرون قم یا تبعیدت می کنیم که من آمدم تهران. * حوزه امام القائم در تهران نیز همان زمان ساخته شد؟ من وقتی که سال 1347 به تهران آمدم یکی از محترمین این محل - که خدا رحمتش کند- من را دید و گفت آمدی تهران بمانی؟ گفتم بله. گفت من چه کار خیری می توانم به دست تو کنم؟ گفتم اگر این خانه های مقابل مسجد محمدی را بخری، من طلبه جمع می کنم و درس می دهم. دو ...
روایتی از حبس شهید لاجوردی در زندان اوین
که گفتم، ندارم. منوچهری، بی توجه به حرف او، با مشت کوبید توی چانه اش. دو سه قدم دور شد. برگشت و این بار مشتش را به سینه ی او کوبید. اسدالله از جا پرید. مأمور باتوم به دست بلند بلند خندید؛ ولی نگاه عصبانی منوچهری را که دید، خنده اش را فرو خورد. منوچهری، سوزن تو دستش را فرو می کرد به بدن اسدالله و او نمی توانست از خودش دفاع کند. درد تا مغز استخوانش می رفت و کم کم خون از دماغ و سر و صورتش سرازیر شد ...
چشمه ی خورشید
پیشگویی کند. زنه وقتی دید مردی بالای سرش نیست، سجاده اش را پهن کرد و دو رکعت نماز خواند و از خدا خواست که دست هایش را راهنمایی کند. از رو سجاده که بلند شد، مشتی شن گرفت و رو زمین پخش کرد و یکهو دلش هری ریخت تو. دید که دخترش زن غلام سیاهش می شود. باورش نمی شد و از شر شیطان به خدا پناه برد و دوباره فال گرفت. شن همان تقدیر را نشان داد. از این آخر و عاقبت دختره پشتش لرزید و با خودش گفت چه طور دختری به این ...
دو برادر خوانده
باید بچه ی دومی را بدهند به او. عمرو قبول کرد. علی زنش را برد و طلاق داد و پس از مدتی برای عمرو عقدش کرد. عمرو با زنش راه افتاد و برگشت به آبادی خودش، سال ها بعد بچه ی اول شان به دنیا آمد و سال دوم، بچه ی دومی، وقتی به علی خبر دادند عمرو صاحب بچه ی دومی هم شده، راه افتاد و رفت خانه ی عمرو و گفت با هم شرطی بسته بودند و حالا باید به شرطش عمل کند. عمرو بچه ی دوم را که دختر بود، گذاشت تو بغل علی. ...
متن روضه حضرت زهرا (س) + فایل صوتی برای دانلود
، دعای علی گرفته، حالش مساعد شده، فرمود: خودم خونه رو جارو میکنم، بچه هام رو یک یک بیار، زینبین رو آوردم، شروع کرد سر و بدن اینهارو شستن، حسنین رو آوردم، دیدم با همون دست لاغرش داره بدن رو میشوره"نمیدونم لرزش بدن دیدی یانه"فضه میگه گریه نمی کردن، یه ماه بود مادرمون کاری نمیتونست انجام بده، یک یک بدن بچه هاش رو شست، سر بچه هاش رو شانه زد، به فضه گفت: چون چند روز من نیستم، تا حالشون تغییر کنه، تنور رو ...
توطئه ی ادبی
را تماشا می کرد به یک عکس بزرگ قدیمی شما که با اونیفورم فوج قزاق هستید خیلی خیره شد... و وقتی یک از بچه ها گفت که عکس شماست عکس را به شوهرش نشان داد و یک چیزی به انگلیسی. گفت که من نفهمیدم و زیر لب یک بحث کوتاهی با هم کردند. دایی جان که با دهن باز و چشم های از حدقه درآمده چشم به دهن او دوخته بود ناگهان دست روی قلب خود گذاشت و ناله ای کرد و تقریباً بی حال به یک طرف افتاد. آقاجان به طرف ...
کورس مرگبار بازیگر معروف سینما/ سقوط چراغ اتاق عمل/دوبار طلاق در یک زندگی/جزییات جدید درباره اجساد جدید ...
درست و حسابی نداشت. حتی به بهانه های مختلف از منیژه پول می گرفت و چند وقت یکبار غیبش می زد. در روزهایی هم که در خانه بود با بچه ها و نوه ها سازش نداشت و به آنها توهین می کرد. در سال سوم ازدواجشان دعوا و بحث دیگر همنشین دائمی خانه آنها شده بود. اما منیژه خانم می سوخت و می ساخت و البته دلش نمی خواست با طلاق گرفتن مایه سرافکندگی بچه ها و نوه هایش شود. با همه این مشکلات یک روز شوهرش رفت و دیگر برنگشت ...
نخبگان چپ و راستی شناس
می گرفت و ازش می پرسید: دست چپت کدومه؟ و جواب درستی نمی شنید؛ پاک کلافه می شد. انرژی مادرش که ته می کشید بیچاره پدر خسته و کوفته از راه می رسید. لباس کارش رو در می آورد به دست راست پسرش می داد و بعد کفش بو گرفته و هزار وصله خورده رو میداد دست چپ پسرش و باز قصه تکراری... اما تو کت سعید نمی رفت که نمی رفت. القصه بعدِ هدر دادن عمری و سکته ناقص پدر و آلزایمری مادرش سعید بلاخره فهمید دست و چپ و ...