سایر منابع:
سایر خبرها
سیم ها روی دستم کبود شده بود. نظامی ای که جوان تر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را درآورد. با اشاره دستم بهش فهماندم که درش می آورم و بهت می دهم! دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! بعد از شهادت برادرم تصمیم گرفته بودم ساعت او را برای یادگاری نگه دارم! برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند. برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه ...
از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگر به پایم نیاز داشتم.در همان لحظه اول که تیر خوردم، خون از پایم فواره زد. افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه می رفت، پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخه ام! دلم نمی خواست بدون پا و با این وضعیت گیر دشمن بیفتم، هیچ راهی نبود بتوانم خودم را از این معرکه نجات دهم، در این فکر بودم که چند لحظه ی دیگر عراقی ها سر می رسند... ادامه دارد... ...
کشیده می شد. از شدت درد آسمان دور سرم می چرخید. چشمم که به محوطه ی پد افتاد، بچه های گروهان قاسم بن الحسن را دیدم. اسیر شده بودند. بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم هایم جمع شد. بیشتر بچه ها را می شناختم، باور نمی کردم زنده باشند، توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین می کردم. بچه ها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند. به اتفاق دیگر مجروحان در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت ...
دشمن و در هوای گرم و بین رمل های شل، کار واقعا سختی در پیش داشتیم طوری که بچه ها همه از پا افتاده بودند. همین حین دیدیم یک خودروی نظامی عراقی پر از نظامیان دشمن در حرکت است. حتی از درهای خودرو عراقی آویزان شده بود. از بچه ها خواستم او را بزنند، ولی کسی توان نداشت. به ناچار خودم یک آرپی جی برداشتم و زدم و خودروی عراقی منهدم شد. همین حین یک موشک تاو از کنارم رد شد و پشت سرم خورد. با موج انفجارش به ...
...؛ اما شهدا و مجروحان زیادی هم داده بودیم. این برای فرماندهان سخت بود. آنها پریششان بودند و بحث می کردند. عباس کریمی گفت: بچه ها را فرستادید تو دهن شیر! حاج همت در جوابش گفت: مگه ما دلمون می خواد نیروها را بیخود از دست بدیم؟ وظیفه ما تبعیت از دستوره. ابراهیم، از همه دیوانه تر فریاد می زد و می گفت: آخر برادر من، ما شجاعت مون مال خودمون نیست، ما این بچه بسیجی هاست. یک گردان ...
خیلی بدی داشت و از ناحیه سینه و شکم درد می کشید. زیر بغلش را گرفتم و با هم به پشت پل آمدیم. دیگر کاری از دست کسی برنمی آمد. هر کسی توان داشت خود را تا پل که فاصله ای حدود 200 متر داشت عقب می کشید. دقیقا زمانی که همه سعی می کردند در زیر آتش شدید و بی امان عراقی ها خود را به سمت پل بکشند جواد زنجانی را دیدم که با مقدار اندکی مهمات به سمت خط می رفت. خواستم دوباره برگردم، تا شاید کسی دیگر را هم بتوانم ...
نگاه کرد و آب را پشت سرش ریختم. قرار بود برویم مشهد که رفت سوریه. یک شب قبل از شهادت خواب دیدم در مشهد بعد از زیارت یک آقای نورانی در دست چپم جای حلقه انگشتر عقیق و در دست راستم انگشتری با نگین فیروزه و کف دستم چند تا مروارید انداخت. وقتی برای سجاد تعریف کردم گفت تعبیرش اینکه یک سعادت بزرگی نصیبت می شود. گفت: بی بی امضا کرده و کارمان درست می شود. شب آخر سجاد سجاد شب قبلی که به ...
عالم امکان از ان عبور کردند و اینک جاذبه این حقیقت همه طالبان را بطرف حماسه خود می خواند. معشوق صلای وصال داده است اگر عاشقید شرط عشق را به جا آورید والا با امیدهای کاذب خود را قانع نکنید بدانید رجز خوانی در پشت میدان های نبرد بدرد نمی خورد و افسوس بر از دست دادن چنان لیاقتی سودی در بر نخواهد داشت همیشه مدخل شهادت باز نیست که با بهترین مرگ به دیدار خداوند رفت،چه بسا دفتر شهادت بسته شود و ...