سایر منابع:
سایر خبرها
کردم و رسیدم به آخرین شب سرد وبرفی روستا در بهمن ماه سال1362 که با علی اصغر طاهری شب را دربسیج سپری کردیم و صبح که برای نماز بیدار شدیم برف سنگینی تمام راه ها رابسته بود و میان برف زدیم بیرون و رفتیم صبحانه را منزل ما خوردیم و ساعتی بعد ساک بدوش به شهر رفتیم و برگ اعزام گرفتیم با دیگر دوستان راهی جبهه شدیم و بعد از چند روز در عملیات والفجر5 واقع در منطقه چنگوله-مهران. علی اصغر بدون من ...
...> روایتی خواندنی از شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا بر گرفته از کتاب پا به پای شهدا عنوان می شود: شناسایی شب اول خیلی سخت بود. دوربین دید در شب، یکی داشتیم که نوبتی از آن استفاده می کردیم. عراقی ها هم راه به راه سنگر کمین زده بودند. درگیر شدیم و دو نفر هم اسیر شدند. سختی های کار را برایش گفتم. گفت: حالا که اینطور است من هم می آیم. گفتم: فرمانده لشکر که نباید بیاید جلو! وظیفه ماست که ...
ظاهر شدند و چند لحظه بعد از روی تانک به گوشه ای پرت شدم؛ در وهله اول فکر کردم که در حال مرگ هستم؛ یا حسین(ع) گفتم، بعد هم شهادتین را بر لبانم جاری ساختم و عکس مجتبی(پسرم) را از جیب خودم درآوردم و بوسیدمش و از آن پس دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه بر روی تخت بیمارستان چشم باز کردم . والفجر 8؛ نقطه اوج شهید مسعود قدمی این شهید عزیز پس از مجروح شدن و اصابت ترکش های متعدد به اندامش ...
مقدماتو آماده کرده بودیم که پدر بزرگِ خانمم سرشو گذاشت زمین و تمام. عروسی منتفی شد. منم بی معطلی برگشتم اینجا. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: خدا رحمتش کنه، حتماً خیر و مصلحتی تو کار بوده. ولی با برگشتنت حسابی منو خوشحال کردی. با حضور مسلم که معاون من در گروهان دیده بانی گردان ادوات بود، خیالم راحت شد. همۀ کارها را به او سپردم و خودم همراه بچه ها راهی قزوین شدم. سه یا چهار روز بعد برگشتیم ...