سایر خبرها
کاملی بهم الهام شده بود و ظاهرا الهام کننده من را با سعدی اشتباه گرفته بود. مصرع دوم هم با فاصله کمی رسید: تا به کی آخر خورد گل های بیرونِ گلستان را؟ کیف کرده بودم. واقعا داشتم شعر می نوشتم. ته مداد را گیر انداخته بودم بین دندا ن ها و داشتم لهش می کردم و منتظر بودم بیت دوم از راه برسد که مامان با سینی آب هویج و بیسکویت آمد توی اتاق. مثلا نگاه نمی کرد به کاری که دارم می کنم. ابروهاش را داده بود بالا و ...
(صفحه 22) خوشا نی انبان ایلیاتی، خروش "برنو" به گوش ساحل مرا در آن شور، برد با خود، کدام اسب کهر به دریا غزل دریا (صفحه 25) یادم آمد که باد می آمد شب یلدای کودک ی هایم خواهرم سوزنی به دستش رفت، دور قالیچه با پدر بودیم غزل شب یلدا (صفحه 20) این غربت، غربت ازلی ابدی است این روزها. برای نسل معاصر کمی بیشتر از یک نوستالوژی است، هر قدر بسامد عناصر بومی ...
، من باید به فرات و علقمه برسم. لذا گذشت تا شب عملیات خیبر دم غروب درآبراه شط علی آماده حرکت شده بودیم؛ صدایم کرد و گفت ببین باقر امشب شب رفتن من است من امشب به فرات می رسم و موعد قرارم با خدا امشب است. همرزم شهید ادامه می دهد: گفتم شوخی نکن، گفت مطمئنم که ما دیگر همدیگر را در این دنیا نخواهیم دید. همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم با لبخند گفت من بچه دارم اما خیلی دوست داشتم پسر دیگری می ...
-385 ق )[49]، شب وفات حضرت عبدالعظیم علیه السّلام یکی از شیعیان ری در عالم رؤیا ، پیامبر خدا صلّی الله علیه وآله و سلّم را دید که به او فرمود : مردی از فرزندان مرا فردا از سکة الموالی می آورند و در باغ عبدالجبّار بن عبدالوهّاب ، در کنار درخت سیب ، دفن خواهند کرد . آن شخص نزد صاحب باغ رفت تا آن درخت و مکان آن را بخرد . صاحب باغ به او گفت : این درخت و مکانش را برای چه می خواهی ؟ او جریان رؤیای خود را ...
...> درس و تحصیل را از کدام مدرسه شروع کردید؟ همان بهشهر بودید؟ بله. من 5 سالم بود که به مدرسه رفتم. چقدر زود! آنجا رسم بود که بچه های بااستعداد زودتر به مدرسه می رفتند. یک امتحان می گرفتند. فقط امتحان املا می گرفتند. من خیال می کردم اگر کسی یک کلمه نتواند بنویسد رفوزه است. نخستین کلمه ای را که نتوانستم بنویسم، کاغذم را در چمدانم- جعبه کوچکی که داشتم- گذاشتم و گفتم من می ...
عمیق نیست وگرنه آبکش شده بودی. برگشت و گفت من اینطور شهید نمی شوم. من ابوالفضل هستم و قراری با خدا دارم. من باید برسم به فرات و علقمه. گذشت تا شب عملیات خیبر. دم غروب در آب راه شط علی آماده حرکت شده بودیم که صدایم کرد و گفت ببین باقر، امشب شب رفتن من است. من امشب به فرات می رسم و موعد قرارم با خدا امشب است. گفتم شوخی نکن. گفت مطمئنم که ما دیگر همدیگر را در این دنیا نخواهیم دید. همدیگر را ...