سایر منابع:
سایر خبرها
جلو آمد. تا رسید شروع کرد: چند سال جنگ زده بودیم، به خداوندی خدا حالا وضعمان از آن موقع بدتره، اول امیدمان به خدا بعد به شماست. آقا گفت: شما زمان جنگ یادته؟ جوان گفت: یادم نیست ولی چیزهایی شنیدم. آقا گفت: من آن زمان جنگ هم اینجا بودم. جوان ادامه داد: افتخاره برای دهستان ما که تشریف آوردید، از خدا می خواستیم یک وقت دیگر می آمدید جلوی پایتان قربانی می کردیم... فقط به خدا مردم ما زیر خط فقر هستند، همه ...
زمانی که در مرتفع ترین و بلندترین نقطه می ایستی و عظمت و جبروت خدا را به چشم می بینی، مسئله ای که حاتمی نیز بر آن صحه می گذارد و می گوید زمانی که در بالاترین ارتفاع ممکن قرار می گیری غرق عظمت خداوند می شوی و دنیا در نگاهت متفاوت می شود و تو چیزهایی را می بینی و درک می کنی که هر کسی تجربه دیدن آن را نخواهد داشت و این یعنی یک عشق و احساس متفاوت و بی پایان. سالی که استارت زدم جا نیفتاده بود ...
. هیجانِ بعد از روز اول، مثل سمّ است؛ مثلاً این هایی که سگ های تربیت شده و زنده یاب دارند، خودشان با هم گروه دارند و هروقت جایی حادثه ای پیش می آید داوطلبانه و با بیشترین سرعتی که ممکن باشد، به محل حادثه می روند برای عملیات نجات و زنده یابی. آن قدر حرفه ای هستند که روز دوم، خودشان برمی گردند چون می دانند که دیگر کارایی ندارند. در جمع آوری و توزیع کمک باید به یک صدا اقتدا کرد وَالا هرج و ...
. پسر تپل گفت: آقا حالا که این قدر رفیق شدیم بگذارید ما هم بیاییم روی وانت، آقا رو سیر ببینیم خستگیمون در بره. خودش می دانست نخواهیم گذاشت بیاید روی وانت؛ مخصوصاً که داستان سیستان را خوانده بود. وانت راه افتاد سمت انتهای شهر. راننده را جو گرفت و دست انداز و هوا رفتن و پایین آمدن و فستیوال داد و بیداد ما. انتهای شهر کنار ساختمان های مسکن مهر ایستادیم؛ ساختمان هایی که بهانه ی ...
همچنان تعطیل بود. دلهره و اضطرابش بیشتر شد. زهرا خانم جلوی در خانه از پسر 12ساله اش پرسید تو حامد و سعید را ندیدی ؟. پسر نوجوان آب دهانش را قورت داد و گفت: ما داشتیم بازی می کردیم. من یک لحظه به خانه آمدم آب بخورم. اما وقتی برگشتم رفته بودند و دیگر از هیچ کدام شان خبری ندارم. زهرا خانم سرش را تکان داد و به داخل خانه رفت. عقربه های ساعت 4بعداز ظهر را نشان می دادند که زهرا خانم دوباره چادرش را سر کرد و ...
پرسیدم حالا بگو اون کی بود؟ مزاحم بود یا دوستت؟ گفت: الان مزاحمه ولی قبلا دوست بودیم . تا مدیر مدرسه یه روز ما رو دید . تو پارک و با لباس بیرون . یعنی لباس مدرسه هم نداشتیم که بگم به اون مربوطه . مارو دید و فرداش که اومدم مدرسه از صف منو کشید بیرون، جلوی همه و بهم گفت اون کی بود؟ گفتم دوست خانوادگیمون بوده و با اجازه مامانم رفته بودیم بیرون . باورش نشد که نشد . زنگ زد خونه و مامانم همون پشت تلفن ...