سایر منابع:
سایر خبرها
آثار بخش مسابقه افتتاحیه هشتمین جشنواره مردمی فیلم عمار اعلام شد
/ محسن روحی؛ آیات انقلاب / محسن کریمیان؛ بارکد 626 / سیدمهران علوی؛ برپاخیز/ محمد رضا رضائیان؛ خبری هست... / مرکز آوای انقلاب اسلامی (مأوا)؛ خیرالاحباب / مهدیار عقابی؛ داغ نهان / سیدمهران علوی؛ دعوتنامه / ابوذر حیدری؛ دیدار / مهدیار عقابی؛ رسم عاشقی / محمد اسفندیاری؛ رسم عشق / حمید بیات؛ روز نهم / محمدرضا رضاییانغ سید باقر / مهدی جعفری؛ سیدعلی جونم تو بایی / اسماعیل معنوی؛ ضربه دوازدهم / عبدالله حاجی ...
پیامک های مناسبتی تبریک شب یلدا
چشم زمستانی دگر تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان یک سبد عاطفه دارم همه تقدیم شما شب یلدا مبارک اس ام اس تبریک شب یلدا تو دلداری چو من دیوونه داری تو مجنونی چو من بی خونه داری شب یلدا مرا دعوت کن ای دوست اگه تو یخچالت هندونه داری اس ام اس تبریک شب یلدا بدو که روز کوتاهه پائیز آخر راهه هندونه رو آوردی؟ جوجه هاتو ...
ناجی نادیده عامه و رنج های تاریخی جامعه
پایین به بالا. مردها پیاده شدن که به گاریچی کمک کنن[.] دیدن خودشون نمی تونن وایسن. عباها را سرشان کشیدن و راه بیابونو گرفتن و رفتن. گاریچی و وردستش هم اسبا رو باز کردن و سوار شدن و رفتن. ای وای خدایا من یک زن تنها موندم. عصر می شد با خودم می گفتم خدای من با سرما و تاریکی شب، با گرگ و حیوونات درنده چه کار کنم؟ [...] خدایا خودت به من رحم کن، ای خضر زنده تو که پشت و پناه مسلمون ها هستی تو که مردمو ...
پیوند زدن گودرز به شقایق در تحلیل آب دوغ خیاری نَنه گُل صوم! / ماجرای بلند کردن عضو تنها
...> فصل اول: چگونه ما هم می توانیم چیزی را بلند کنیم! عضو تنها که از خوشحالی توی پوست تنهاش نمی گنجید لُپ های سرخ شده نَنه رو کشید و گفت: آفرین نَنه...آفرین اگه تو و این سایت درِ پیتت نبودین من چجوری این تنهایی رو تحمل می کردم؟؟ اصن چجوری می تونستم این همه چیز رو تنهایی بلند کنم؟؟ این شد که نَنه مثل "مارگوت بیکل" و "ویرجینیا وولف" دست به قلم برد تا با پیوند زدن عارفانه عمو گودرز و خاله شقایق در افق خیالات و موهومات عضو تنها محو بشه ... ...
مدافع حرمی که 26 روز بعد از عروسی اش به سوریه رفت! +عکس
عروسی تو لباس عروست رو بپوشی و من لباس دامادی ام . اما چقدر دنیا بی رحم بود. هنوز به دو ماه نرسیده بود پوشیدن لباس عروس که رخت سیاه عزای ایمانم پوشیدم و همه آرزو هامون جلوی چشمانم با دیدن پیکر ایمان سوخت. و به سالگرد نکشید که دوباره بخواهیم لباس عروس و داماد بپوشیم. اولین تولد بعد از عقدمان بود، برایم خیلی جالب بود بدانم ایمان می خواهد برای من چه کار کند. 22 فروردین سال 92 عقد کردیم و 31 ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (473)
که هر روز ساعت 6صبح باهم چشم تو چشم میشیم ولی "سلام،صبح بخیرش" رو باید تو گروه های تلگرامی بخونیم:| 20. آخرش همه سر آلودگی میمیرن فقط یه سری معلما و دانش آموزای ابتدایی باقی میمونن! یعنی الان داره برای کی مگس پلو درست میکنه 21. نزدیک ولنتاین که میشه همه میگن ما ولنتاین نداشتیم تا حالا. آره همه ی اونایی که با یه جعبه شکلات و یه خرس گنده اون روز میبینین منم ،همشون ...
نامهربانی انشاء
وسیله انشاء می تونن با ترکیب کردن آموخته های خودشون اثری نو به وجود بیارن و از اون لذت ببرن. ساعت انشاء باید برای معلم ها و دانش آموز ها خوشایند و دلپذیر باشه. کارشناسان آموزش معتقدند توانایی تو درس انشا میتونه به تقویت کودکان تو دروس نوشتاری دیگه هم کمک کنه با توجه به این مساله آیا صرفاً اختصاص دادن چهار یا پنج نمره از درس زبان فارسی آن هم در حد بسیار ساده جبران این همه کمبود رو می ...
پاراگراف کتاب (146)
یکشبه روابطمان را به هم نمی ریزد. ما در جایی که هستیم قرار داریم، چون هر روز در پی روزی دیگر، انتخاب های ناآگاهانه یا ناسالمی را تکرار کرده ایم که ما را به واقعیت و موقعیت کنونی رسانده است . سوال های درست | دبی فورد 2_ کلیا: (به ایزوپ) کجا می خواهی بری؟ ایزوپ: می رم به طرف نور، جایی که همه چیز دیده بشه. می خوام برم همه چیز رو با چشم های آزاد ببینم. خیلی دور خیلی دور از این جا ...
روستاهایی با آمار زیاد معلول زایی در کرمان
. رعنا را حامله شدم. اون موقع که مثل الآن نبود قرص و این چیزا باشه. دکتر هم نبود. بچه توی شکم مون بود و می رفتیم باغ مردم خرما می چیدیم. مزدم یک کف دست نان و چند دونه خرما بود. همه 9 ماه رو نون خشک می خوردم. لب به گوشت نزده بودم. رعنا وقتی به دنیا آمد مشکلش از دوتای قبلی هم شدیدتر بود. این یکی اندازه کف دست بود پاهایش هم کوتاه تر از دست هایش بودند. سال ها کابوس شب هایش این بود بچه ها با ...
10 نکته ساده برای داشتن یک زندگی عاشقانه و رویایی
...، بیشتر است. در این حالت، احتمال اینکه توجه همسرتان را به خود جلب کنید بیشتر است. درخواست خود را با لبخند بگویئد. صمیمی باشید. ممکن است وقتی می خواهید درخواست خود را به همسرتان بگوئید دست او را محکم بگیرید و بگویید:" عزیزم، خونه خیلی بهم ریختست و منم خیلی خستم. میشه تو تمیز کردن خونه به من کمک کنی؟ میتونم ازت کمک بخوام؟" فورا آماده جنگ نشوید اندرسون می گوید:" مفهومی به نام ...
انتخاب بین مرگ یا زندگی با هیچ
زور رد می شه چه برسه به یخچال و اجاق گاز. بخدا همه وسایل را با طناب بالا کشیدیم و با بدبختی رسوندیم خونه. اگر خدای ناکرده زلزله ای بشه یا مثل سری پیش کپسولی منفجر بشه یا کوه ریزش کنه، چطور می شه بقیه رو نجات داد؟ والا باید به درد مردم رسید، نه اینکه دستور بفرستن یک هفته ای خونه هاتون رو خالی کنید. من اگر پول داشتم که زن و بچم رو اینجا نمی آوردم. هیچکدوم از این بچه ها یک جای سالم توی بدنشون نیست، از ...
مجموعه متنوع شعر درباره زمستان
...> زمستون که می شه به یادت میوفتم ببین رد بغضم هنوز روی شیشه ست بی تو یه درختم که بی برگ و ریشه ست تو نیستی می ترسم که دنیام خراب شه قدم می زنم تا یخ کوچه آب شه تو گرمای عشقو از این خونه بردی همه شهرو انگار به طوفان سپردی زمستون که می شه گرفتار بغضم مث بارش برف رو تکرار بغضم گرفتار بغضم رو تکرار بغضم گرفتار بغضم رو ...
بیان احساسات کودکان، چگونه درکش کنیم؟
...: دختری 7 ساله دارم که امسال به اول دبستان میرود جدیدا خیلی به من و پدرش احساسات نشان میدهد بطوریکه تقریبا روزی چندین بار ما رو بغل میکنه میبوسه میگه دوستمون داره و ..... قبلا اینطور نبود به خاطر همین تعجب کردیم در عین حال من سعی میکنم به احساساتش جواب شایسته بدم و منم بهش ابراز محبت کنم ولی پدرش میگه تو بزرگ شدی این لوس بازی ها رو در نیار و .. خلاصه راغب نیست که بچه بهش نزدیک بشه بوسش کنه و ...
قصه برای کودکان، کلاغ سفید
کم چیزهایی به یادش آمد. جای ضربه هایی که به سر و بالش خورده بود، هنوز کمی درد می کرد. یادش آمد که در پارک کنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی هم به سرش خورد و حسابی ترسید. او مدتی به ننه کلاغه نگاه کرد و بعد با خوشحالی گفت : یادم اومد ، اسم من مشکیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم آه مادرجون ... کبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می کردند. مشکی و ...
داستان برای کودکان، قسمت دوم خواب شیرین
... - بهار جان تو می تونی بمونی و چند وقت دیگه از شیرین نگهداری کنی؟ ناصر برآشفت: چی چی و تو این خونه بمونه؟ مگه یه روز دو روزه؟ از کجا بیارن بخورن؟ مادر نادر از جایش بلند شد و رو به ناصر گفت: نادیا جان راست می گه، شیرین هرچه که هست یادگار پسرمه، خودشون این بچه رو آوردن، دوستش داشتن و اون هم به پسرم پدر می گفت. و صدایش لرزید . انگاری به دل پسرم افتاده بود که این ...
داستان برای کودکان، خواب شیرین
خونه زندگیمون. تازه اون موقع من 25 ساله می شم. بالاخره صدای پیام را شنید: نمی دونم تو چرا همش به فکر حل مشکل اون بچه ای. تو داری اونو به من ترجیح می دی. تو باید به خاطر من ولش کنی. یا با من باش یا پیش اون. بهار مبهوت بود: ولی من دارم سعی می کنم مشکل رو حل کنم. همه چندسال با هم نامزد میمونن. من می تونم یکی رو .... پیام حرفش را قطع کرد: نه بهار نه! یا من رو می خ.ای و ...