سایر منابع:
سایر خبرها
از شهید حسینعلی عالی گفت: در عملیات والفجر 8 اولین شبی که برای شناسایی به نهر بلامه رفتیم این بزرگوار ضمن رفت و برگشت توضیحاتی از منطقه به من دادند و من در برگشت دو رکعت نماز شکر خواندم. بعدازظهر روز بعد به همان جا رفتیم و حسینعلی به من گفت: حسن دیشب کجا رفتیم؟ من دوربین را 50-60 درجه اشتباه تنظیم کردم، یک پس گردنی از او خوردم و یکی هم از دوربین که چرا درست دقت نکردم و ممکن بود جان بچه ها را به ...
دل و با عشق مادرانه خطاب به آقا می گوید: آقا ابوالفضل تو را به زهرای مرضیه سوگند می دهم که بچه ام اگر در شکم ماهی است او را به من بازگردان وگرنه شما را به حضرت زهرا(س) شکایت می کنم . پدر و مادر علی از زیارت کربلا برگشتند؛ اهالی محل هم به دیدن آنها رفتند؛ یادم است هنوز 20 روز از بازگشت آنها نگذشته بود که پیکر پاک علی، بعد از 15 سال در جزیره مجنون تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت و در ...
ایلام و محل لشکر 21 امام رضا(ع) وقتی قرار بود در صبحگاه به عنوان معاون گردان معرفی شود، اصلا حاضر نبود برود بالای سکو تا به بچه های گردان معرفی شود. هر کار کردیم تا بالا برود قبول نمی کرد. می گفتیم بچه ها باید تو را ببینند و بشناسند اما می گفت بچه ها همه من را می شناسند. انگار دلش بدجور دلتنگی می کند، بار چهارمی است که اشک هایش را می بینم. می گوید: بچه ها هم واقعا معرفت و ایمان او را شناختند ...
بلوچ امیدبخش بود. دلنواز بود و دوست داشتنی . آن صدا خاموش شد. همه گردان عزادار شدند البته نمی توانستم باور کنم. در مقطع اول هم بچه ها به من نگفتند و این خبر را خیلی با احتیاط به من دادند. هیچوقت خبر شهادت ایشان را از یاد نمی برم. من در دو سه عملیات واقعا از خدا می خواستم که پایان عمر من همین مقطع باشد. یکی همین عملیات کربلای 5 بود. خصوصا وقتی خبر شهادت شهید میرحسینی را شنیدم ...
در آن نوشته شده بود: خدایا! من دیگر سبک بال شدم. او چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ها به سمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچه ها! سوگند به خدا من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید. از حرف هایش بهتمان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش. آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. به صورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود. ...
بیدار می شوم و فکر می کنم محمدرضا آمده است. زهرا طالبی زاده مادر شهید گفت: حالا 29 سال است که منتظر محمدرضا هستم. سکوتی محض دوباره بر اتاق مستولی شد، بچه ها کم و بیش اشک می ریختند. سردار حسنی سعدی گفت: حاج خانم 20 مرداد شهادت امام صادق (ع) 21 شهید شناسایی شده اند و دارند می آیند، احتمال زیاد محمدرضای شما هم با آنهاست. باز هم سکوت در اتاق سنیگنی کرد. پدر و مادر شهید همانطور ...