سایر منابع:
سایر خبرها
حالا وی خودش از این حادثه می گوید. خدایا معلم تاریخ را به کلاس نرسان!!! حالا که لیسانس و فوق لیسانس را گرفته ایم و پشت کنکور دکترای هستیم،گاهی دلمان برای سخت ترین و پراضطراب ترین روزهای مدرسه و دبیرستان هم لک می زند. نقش وزارت اطلاعات در حفظ و صیانت همزمان حق الناس و حق حکومت در تعیین صلاحیت تعیین صلاحیت به لحاظ حساسیت و نقش آن در تحقق شایسته سالاری و ...
، مادر ما نیز باشد ... از جلو نظام... یک نفر از بچه ها به جلوی صف رفت و قرآن خواند. بعد نوبت سخنرانی خانم مدیر رسید و به همه دانش آموزان خوشامد گفت و از مادرها و پدرها درخواست کرد که با کودکان خداحافظی کنند اما مگر اشک کودکان امان می داد... ناظم مدرسه به جلوی صف رفت و بلندگو را در دست گرفت، هنوز چشمان نافذش در خاطر مانده است... ناظم پُر ابهتی که از یاد رفتنی نیست... "بچه ها هر روز ...
این شاگرد آنقدر پررنگ و تاثیر گذار بود که زمانیکه خود در جایگاه معلمی قرار گرفته ام، او شد الگویی از صبوری و دلسوزی و درسی که چگونه باید در مقابل دانشجویانم رفتار کنم. اکنون نمیدانم خانم محمدی، معلم دلسوز و مهربانم در کجای این جهان هستی زندگی میکند.اما هر جا که هستند امیدوارم سلامت و تندرست باشد و این روز را خدمت او و خدمت همه معلمان و اساتید دلسوز ایران تبریک عرض می کنم. در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال آسوده دلی، در آن محال است، محال این طرفه که تحصیل بدین خون جگر در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال شیخ بهایی ...
بچه هایی که درس شان را به جایی می رسانند که شغلی برای آینده شان باشد. هرچند مدیر مدرسه بی بی مریم به یاد دارد دو خواهری را که عشایر بودند و درس خواندند و معلم عشایر شدند. جهانبخشی می گوید بعضی بچه ها به شوخی می گویند: دوست داریم معلم باشیم اما نه مثل تو. دوست داریم بچه ها را کتک بزنیم. بچه ها بعد از آن که دست شان به نوشتن آشنا می شود برای آقا معلم نامه می نویسند. بارها در آخرین جلسه کلاس از ...
...، به دنبال استقبال اهالی زرند، مکتب خانه مذکور را به عنوان اولین مدرسه و به نام(مدرسه همت) نام گذاری نمود. هرچند در اوایل، عده ای نا آگاه و کوته فکر با پخش موهوماتی، نظیر بی دین شدن کودکان، مدرسه را تحریم کردند اما پس از مدتی، با همت اهل علم و دلسوزان به فرهنگ، با آگاه نمودن مردم، عده ای بچه هایشان را به مدرسه فرستادند، البته باز هم افرادی که در جهل و بی خردی بسر می بردند و از خرافات، پیروی ...
بچه های خانواده های مجاهدین خلق، همکلاسی و هم مدرسه ای ما بودند. پدرم از سخنان ما، کاملاً به حرف هایی که معلم ها یا شاگردان دیگر می زدند، دقت می کردند و به همین دلیل زودتر از همه متوجه جریان التقاط شدند و با آن به مبارزه پرداختند. یک روز یکی از بچه های مدرسه -که به مجاهدین گرایش داشت- از دنیا رفت و معلم ها به ما گفتند که در مجلس ختم او شرکت کنیم. پدرم اجازه ندادند و من نرفتم. روز بعد مدیر مدرسه ...