سایر منابع:
سایر خبرها
سید علیشاه موسوی در نماز جمعه این هفته زادگاهش به شهادت رسید
بالا زد و وقتی برگشت، با ناراحتی گفت: چه کار کنیم؟ آمبولانس خراب شده است. این پزشک چنان التماس می کرد که خدا می داند! حتی نذری به گردن گرفت که ماشین زودتر درست شود و راه بیفتیم. وقتی مأموریتش تمام شد، گوسفندی خرید و همۀ بچه ها را به منطقۀ آب گرم در حوالی صالح آباد ایلام برد و مهمان کرد. عزت و احترام سنگرداران ارتشی و سپاهی خط مقدم شایستۀ ستایش بود. هر جا که برای مداوا و سرکشی می رفتیم ...
میثم با پول شستن قبرها، گوشی خریده بود
نمی کردم و پسرم بخاطر نداشتن پول خودش را دار نمی زد . این زن ادامه داد: بعد از آزادی از زندان به دنبال خانه گشتم تا اینکه این خانه قدیمی که یک اتاق دارد را پیدا کردم و یک خیریه نیز کمکم کرد تا پول پیش و اجاره را پرداخت کنم اما حدود شش ماه است که کرایه 150 هزار تومانی را پرداخت نکردم تا اینکه صاحبخانه و دخترش به سراغم آمدند . وی در حالی که اشک می ریخت گفت: صاحبخانه و دخترش ...
خاطرات خواندنی از زبان دوبلور پدر پسرشجاع
! بهتر است خودتان به جایش حرف بزنید چون بازیگر اصلی فیلم است. گفت نه، تو قبلا حرف زده ای ولی خوب حرف زده ای و کار خودت است! رابرت دووال فیلم دیگری به نام سازمان (شبکه) داشت که دیگر خودش یک پا پدرخوانده و از نقش های اصلی فیلم بود. در آن فیلم هم به جایش حرف زدم. در کل در یک تقسیم بندی، 80 درصد رل هایی که گفته ام همان فرعی ها و مکمل ها و 20 درصدشان نقش اصلی بوده اند. پدرخوانده دو بار دوبله شد ...
خانه دیگر جای امنی نیست!
می شه آقای پلیس؟ الان چشمش به در مونده برم ببینه چه کار کردم براش... سوار شم که چی؟ کی می خواد جواب لب های خشک اون طفل بی گناهم رو بده؟ شما...؟ (طحامی،1396 :24). و شخصیت مرد در داستان هیچ وقت حرف شنوی نداشتی در خانه و با گیاه خشک شده ای صحبت می کند که گناه خشک شدنش را به پای همسرش می گذارد: دلم می سوزه، می دونی از چی؟ اگه از این به بعد هیچ روز خدا هم که شب نشه همه اش روز باشه، یک ...
ماجرای غم انگیز زنی با اتهام قتل
دست من عصبانی می شد به آشپزخانه می رفت و با چاقو خودزنی می کرد. روی تمام بدنش آثار چاقو وجود داشت. هربار که دعوایمان می شد یک ضربه به خودش می زد. مرگ دخترانت تأثیری بر رفتارهایش نداشت؟ نه. بدتر شده بود. حتی چند روز قبل از حادثه هم طنابی دور گردنش انداخته و قصد داشت خودکشی کند. باور کنید همسایه ها به دادش رسیدند اگر آنها نمی رسیدند او می مرد. از روز حادثه بگو؟ ...
خاطرات افشاگرانه از جزییات رابطۀ ناآرام جابز با دخترش
." وقتی جدا شدیم، گفتم "زود برمی گردم" و راه افتادم که بروم. گفت: "لیز؟" گفتم: بله؟" "انگار بوی توالت می دهی." "هیچی به تو نمی رسد" وقتی که لیزا حدوداً هفت ساله بود، پدرش حدود ماهی یک بار به خانۀشان سر می زد و دو نفری در محلۀشان اسکیت می کردند. یک شب لیزا، که حرفهای مادرش به دوستش که گفته بود استیو جابز وقتی روی پورشه اش خش ...
هنر پله بودن
آی اسپورت - در روزی ابری در ماه آپریل در شهر سانتوس برزیل، ساعت کمی از هشت گذشته بود. مردی که پادشاه خطابش می کنند تا چهار ساعت دیگر نیز اینجا حاضر نخواهد شد. داخل موزه باشگاه سانتوس، چندین شخص در حال آماده کردن مقدمات بودند و زنی میان سال، مهمان ها را هدایت می کرد و دو مرد، تختی چرمی به رنگ سفید را به سمت اتاق VIP می بردند و 3 آشپز بشقاب های سوشی و میوه تازه را آماده می کردند، موسیقی آرام بخش ...
برخی ها را به دریا بریزید، قیمت ارز را ثابت کنید!
گردن دولت و 75 درصد متوجه مردم است. مردمی که به گفته او اگر همین یخچال های موجود در انبار را با نرخ 30 میلیون تومان نخرند، بالاخره فروشنده مجبور خواهد شد نرخش را کاهش دهد. لباس فروش سربازار با شیطنت خاصی گفت باید یکسری را بندازیم تو دریا . گفتم مقلد آیت الله جوادی آملی هستید؟ گفته نه او فقط درباره روحانیون این حرف را زد، من درباره برخی مسئولان می گویم. بعدش هم قسم خورد که همه بازاری ها خواهان درست شدن اوضاع و امنیت شغلی شان هستند نه هر سوء استفاده دیگری که بیرون مرزها از اعتصاب های آنان می شود. نسرین وزیری ...
معمای گم شدن امیرحسین پیچیده تر شد
، امیر حسین مسیرش را عوض کرد و از راهی رفت که به خانه شان نزدیک تر بود. کمی بعد و از دور پسرعمه پدرش را دیدم که او را صدا زد و به طرفش رفت و دست امیرحسین را گرفت و همراه خود برد. با اظهارات پسربچه، مأموران پلیس سراغ مرد آشنا رفتند و او را دستگیر کردند. پدر امیرحسین در گفت وگو با همشهری می گوید: مأموران پلیس علاوه بر پسرعمه ام، یکی دیگر از اقوامم را هم بازداشت کرده اند. آنها حدس می زنند که ...
آرزوهای بزرگ
. حافظه ام هم قوی بود و هیچ دفتری نداشتم و همه حساب و کتاب ها را حفظ می کردم. شب ها هم پول هایم را از مشتری ها و بوفه جمع می کردم؛ رقم قابل توجهی بود. آنها را زیر بالشم می گذاشتم و می خوابیدم. خود این کار، حس خوبی داشت. داستان نان سحر از کی شروع شد؟ شانزده و نیم ساله بودم. یک روز در عباس آباد مشغول به فروش نان به یکی از مشتری هایم بودم. مرد قد بلند و چهارشانه ای آمد و به من گفت ...
در راه پیشرفت، توقف ممنوع است؛ خودشگفتی ممنوع است؛ غفلت ممنوع است؛ اشرافی گری ممنوع است
لایه های عمیق وجود آنها نیست؛ لذا در مقابل شیطان بیدفاعند، نفوذپذیرند. معروف است که میگویند اسکندر مقدونی در یک راهی میگذشت، مردم به او کرنش میکردند. یک مرد پارسای مؤمنی در یک گوشه ای نشسته بود، کرنش نکرد، احترام نکرد، بلند نشد. اسکندر تعجب کرد، گفت: او را بیاورید. او را آوردند. گفت: تو چرا در مقابل من کرنش نکردی؟ گفت: زیرا تو غلامِ غلامان منی؛ چرا در مقابل تو کرنش کنم؟ گفت: چطور؟ گفت ...