سایر منابع:
سایر خبرها
من و گفت بیا بریم کردستان، نمی دانم چه شد که دلیل و استدلال آوردم که نه و جنوب هستم و از این حرفها...همین نه گفتن داغ دلم شد تا امروز. آنقدر که برای داغ محمود می سوزم، برای برادر شهیدم که در اسارت زیر گوش افسر و بازجوی عراقی زد و بعد افسر کلت رو از کمرش کشید و تیر مستقیم تو سر برادرم زد نمی سوزم. شاید بگم برای برادر شهیدم، یک پنجمی که برای کاوه حسرت و آه می کشم دل نسوزانده ام. داغ ...
میان هق هق گریه گفت: چند ماه قبل با مرد معروف به دُم اسبی در یک پارک آشنا شدم! آن روزها با همسرم اختلافات شدیدی داشتم و به دنبال یک همدم می گشتم! او مجرد بود و مرا به خانه مجردی اش کشاند (محل وقوع قتل). پس از آن هم ارتباط ما با یکدیگر ادامه یافت به طوری که برخی شب ها را نیز به خانه ام نمی رفتم! وقتی این ارتباط خیابانی به دلبستگی های شیطانی کشید، تصمیم گرفتیم تا همسرم را از سر راه برداریم و پول های ...
ناراضی هستم این همه پول خرج می کنند و می توانستند نیمی از آن را در راه ارسال و فروش در کشورهای دیگر خرج کنند. سال گذشته مقاله ای خواندم درباره رمان ها و کتابهایی که در اردن ترجمه شده است. ادبیات ما ارزش عرضه کردن دارد. ولی ما مشکل داریم. من با زبانهای دیگر آشنایی ندارم و نمی توانم خوب داوری کنم ولی از طرف جهان اسلام وضعیت خوب است. پژوهش های جهان اسلام خوب وارد ایران می شود بخصوص در کتابخانه های ...
خواهید آقای مطهری را بشناسید و در موردش قضاوت کنید باید منطق درونی تفکر آقای مطهری را کشف کنید. من اخیرا مقاله ای در مشهد ارائه کردم تحت عنوان ولایت ایدئولوژیک فقیه دریچه ای رو به انبساط در نظم منطقی و رسمی ، در آن مقاله از مفهوم ولایت ایدئولوژیک فقیه استاد مطهری استفاده و ضرورت انبساط را مطرح کردم. باید در نظم سیاسی و منطقی مان یک انبساط حاصل بشود و این انبساط در صورتی حاصل می شود که ...
را نیز با خودشان ببرند که من مخالفت کردم. با هر زحمتی بود پس از مدتی کوتاه برای همیشه منزل بزرگ بیات را ترک کردیم و بابت چهار- پنج سالی که آنجا کار کرده بودم حدود صد هزار ریال دریافت کردم و بعد از آن سرو سامانی به زندگی مان دادم یک خانه برای خانواده خریدم و قهوه خانه ای راه اندازی کردم. فعالیت های سیاسی علی قبل از انقلاب زیاد بود علی از همان دوران نوجوانی فعالیتش را از همین ...
بیشتر و بیشتر میشد ... هر روز تلفن زنگ میخورد و پیام میومد که واسشون پول واریز کنیم ... تا چشم رو هم میذاشتیم شهریه ی دانشگاه می رسید ... نمی تونستم انصراف بدم چون بابام دوست داشت تا آخرش برم ... هر روز استرس ... گذشت و همه گفتن شما دختر جوون دارین برین خونتونو ببرین بالاتر، اینجوری واستون بده ... خونمونو که کسی نمی خرید، مجبور شدیم بریم مستاجری و کرایه دادن شروع شد ... حالا یه خرج روی خرجای دیگه... و ...