کرد و در انتظار مرگ نشست: دچار غم شدیدی شده بودم، نمی دانستم با دو بچه چه کنم. با هیچ کس حرف نمی زدم، به بچه ها می گفتم هیچکس چیزی نگوید، صدایی از کسی درنیاید، کسی چراغ روشن نکند. من را به دکتر بردند. گفت افسردگی شدید گرفته ام. هم به خاطر مرگ شوهرم، هم ابتلا به این بیماری. تصورم این بود که همین روزهاست که می میرم. با روانپزشک که صحبت کرد، تصمیمش را گرفت. آن موقع 34 سالش بود. شروع کرد ...