سایر منابع:
سایر خبرها
زود پیش تو بازگردم... آدمی که خوشبختی بی غشی چون من به دست آورده باشد چگونه می تواند برای بازیافتن آن شتاب نکند. سرانجام شاهزاده خانم به او گفت: اکنون که عزم و آرزوی رفتن داری، برو! من نمی توانم تو را از انجام دادن کاری که در چشمت وظیفه می نماید باز دارم... لیکن می ترسم...آه؛ آری می ترسم... می ترسم که دیگر همدیگر را نبینیم... با این همه تنها یک وسیله هست که ما برای همیشه از یکدیگر جدا نشویم ...
...، دیگر از این پس کلمه ی ترس را بر زبان میاور! به غار رفتن و از آن برنگشتن برای من بسی گواراتر و خوش تر از این است که در این جا بمانم و هر روز تو را ببینم ولی روز به روز از به دست آوردن تو نومیدتر گردم! آن دو دمی چند خاموش گشتند. ناگهان وئی نیزه ی خود را که بر زمین زده بود بیرون کشید و گفت: - من به غار خواهم رفت و از آن جا باز خواهم گشت. وئی رفت و ورو با احساسی آمیخته به ترس و ...
ویرانه درآمده بود. *** به زودی نام و آوازه ی تئی تی از مرزهای جزیره ی مانگاروآ هم بیرون رفت و آوازه ی بلند و ستایش آمیز او غول بدخواهی را که پوئوآتاکه (6) نام داشت به رشک انداخت. او به نزد تئی تی رفت و به او گفت: - می گویند تو جنگاور نامداری هستی، بیا با هم بجنگیم! و بی آن که منتظر پاسخ او گردد، پرده ای آتشین بر سراسر جزیره ی مانگاروآ کشید، آتش همه جای جزیره را فرا گرفت و تئی تی ...
به روز افزایش می یافت و در کرانه های دریا جای برای آنان تنگ می شد، از ساحل ها دور رانده می شد. این غار بزرگ با یک دیواره ی سنگی به طرز شگفت انگیزی به دو قسمت شده است. این دیواره در چند متری سقف غار قطع می شود و در نتیجه راه آمد و رفت به دو قسمت باز است. در برابر اتاق سمت راست، دماغه ی بلندی قرار داد که جلو دید را گرفته است اما اتاق سمت چپ به طور وسیعی به روی دریا باز می شود. در این غار ...
. در یکی از افسانه های هاوائی آمده است که کشیشی روانی را گرفت و آن را در میان دست های خود فشرد و وادارش کرد به زیر ناخن پای جسدی که چندین روز پیش از آن بیرون آمده بود برود. روان زندانی به تقلا افتاد اما نتوانست از آن جا بگریزد، پس بالا رفت و به اندام های زندگی رسید و آن ها را دوباره به کار انداخت. خون جریان پیدا کرد و تن به جنبش و حرکت در آمد و دوباره زنده شد. نظیر این افسانه در جزایر ...
راه می رفت و همه می دانستند که بارها با الکل پوست نارنج یا شیره ای که از پایی تی به دست می آمد از خود بی خود شده بود، لیکن تائیا تصمیم خود را گرفته بود و چون پدرش دیگر درباره ی شوهر کردن با او حرف نمی زد او خود خواست برود و با او حرف بزند. تائیا به خانه ی پدرخود رفت. او در آن جا سرگرم دود کردن سیگاری از برگ های پاندانوس (13) بود. - پدر، در خانه ی ما پسر جوانی است که من از او خوشم می آید ...