باز هزاران شور و حماسه تعریف می کرد این ها یادم مانده: اول: رفته بود کافه غذا بخورد. آدم گردن کلفتی، غذایش را که خورد، داد و هوار کرد و می خواست پول و غذایش را حساب نکند و برود. اسماعیل صدایش زد. آمد روبه روی اسماعیل ایستاد. قد بلندی داشت. اسماعیل رفت روی چهارپایه و محکم زد زیر گوشش. حسابی ترسید. پول غذایش را حساب کرد و رفت. دوم: روحیات و جامعیت این شهید برایش جالب بود. آن هم ...